وقتی بهار می آمد حتی بهار کاذب دیگر مشکلی وجود نداشت جز

وقتی بهار می آمد، حتی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جز اینکه کجا می شود شادتر بود. تنها چیزی که می توانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر می توانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بی حد و مرز می شد. این و آن همیشه شادمانی را محدود می کردند، جز مشتی انگشت شمار که همان قدر خوب بودند که بهار...

عنوان: پاریس جشن بیکران/نویسنده: ارنست همینگوی/مترجم: فرهاد غبرایی/ناشر: انتشارات خورشید
دیدگاه ها (۱)

"قیصر امین پور"سر به زیر وساکت وبی دست و پامی رفت دلیک نظـــ...

کسانی که ما را دوست‌ دارند،از آنها که از ما نفرت دارند، خطرن...

باید می دانستم سرانجامتو را از اینجا خواهد برداین جادهکه ز...

برای همیشه پرید ...کاشخوب نگاهش می کردمچشم هایش را به یاد ند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط