حکایت پاداش اخلاص داشتن

#حکایت/ پاداش اخلاص داشتن
حکایت آورده اند که جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروّت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. صد دینار بستان و به بازار بُرو، اوَّلْ درویشی را که ببینی، به وی ده!»
غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاّقْ سرِ او می تراشید و مزدِ تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.
پیر گفت: «به حلاّق ده! که من نیّت کرده بودم که هر چه مرا فتوح شود، به وی دهم.»
غلام حلاّق را گفت: «زر بستان!»
حلاّق گفت: «من نیّت کرده بودم که سرِ او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی به صد دینار نمی فروشم.» و هر دو نستدند. غلام بازگشت و زر باز آورد.
دیدگاه ها (۱۴)

#حکایت/ روشنایی بایزید نقل است که بایزید بسطامی را همسایه ای...

تنها فایده‌ی این خرس بزرگا 😂#طنز

#حکایت/ حکمت خداوندی سعدی در بیان حکایتی می گوید:موسی علیه ا...

برده ای که توسط اربابش به وسیله پابند و دست بند و گردن بند چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط