پارت سوم شهر آینهها و دوست قدیمی

پارت سوم: شهرِ آینه‌ها و دوست قدیمی

قطار آروم حرکت کرد. صدای چرخ‌ها روی ریل، مثل ضربان قلبی بود که هیجان‌زده شده.
هلیا کنار پنجره نشسته بود، بلیت توی دستش، فکرها توی سرش.
قطار پر از صندلی‌های خالی بود، جز یکی...
دختری با موهای فرفری و لبخندی آشنا.

— هلیا؟
هلیا با تعجب برگشت.
— لیا؟! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

لیا، دوست قدیمی هلیا بود. کسی که سال‌ها پیش از شهر رفته بود و ارتباطشون قطع شده بود.
لیا گفت:
— منم یه نامه گرفتم. مثل تو. شاید قرار بوده با هم این سفر رو بیایم.

هلیا لبخند زد. حس کرد دلش گرم شد.
با لیا، همه‌چی راحت‌تر بود. اون تنها کسی بود که همیشه هلیا رو درک می‌کرد، بدون قضاوت، بدون فشار.

قطار وارد تونلی تاریک شد. وقتی بیرون اومد، شهرِ آینه‌ها مقابلشون بود.
شهری پر از آینه‌های قدی، روی دیوارها، کف زمین، حتی درخت‌ها.
هر آینه، یه تصویر نشون می‌داد. ولی نه تصویر بیرونی — تصویر درونی.

هلیا جلو رفت. توی یکی از آینه‌ها، خودش رو دید وقتی بچه بود.
داشت نقاشی می‌کشید، با شوق، ولی یه نفر پشتش ایستاده بود و می‌گفت:
"این فقط یه سرگرمیه، نه یه آینده."

هلیا اشک توی چشماش جمع شد. لیا کنارش ایستاد و گفت:
— تو همیشه با نقاشی زنده بودی. چرا گذاشتی حرف بقیه خاموشت کنه؟

هلیا گفت:
— چون فکر می‌کردم باید مثل همه باشم. باید درس بخونم، باید موفق باشم...
ولی حالا می‌فهمم موفق بودن یعنی خودم باشم.

لیا دستش رو گرفت.
— پس بیا با هم خودمون باشیم. از نو شروع کنیم.
دیدگاه ها (۰)

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

پارت پنجم: بیداریقطار در حال حرکت بود. هلیا و لیا کنار هم نش...

پارت دوم: ایستگاهِ بی‌صداساعت نزدیک پنج بود. هلیا هنوز مردد ...

پارت اول: هلیا کنار پنجره‌ی اتاقش نشسته بود. صدای باد پاییزی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط