پارت پنجم بیداری

پارت پنجم: بیداری

قطار در حال حرکت بود. هلیا و لیا کنار هم نشسته بودن، با لبخند، با دل‌هایی سبک‌تر از همیشه.
قطار از شهر آینه‌ها دور می‌شد، انگار همه‌ی خاطره‌های تلخ رو جا گذاشته بودن.
اما ناگهان... همه‌چی تاریک شد.
نورها خاموش، صدای قطار قطع، و سکوتی سنگین.

هلیا چشم‌هاشو باز کرد.
توی اتاق خودش بود.
پنجره باز، برگ‌های پاییزی روی زمین، و اون نامه... نبود.

نفسش تند شده بود.
دستش لرزید.
شروع کرد به گریه کردن. نه از ناراحتی، بلکه از یه حس عمیق — انگار یه چیزی رو واقعاً فهمیده بود.

گوشیشو برداشت. به دوست‌پسرش پیام داد:
"بیا بریم بیرون. باید یه چیزی رو بفهمم."

بعد از یه پیاده‌روی طولانی، زیر درخت‌های زرد و نارنجی، هلیا گفت:
— من باید برم پیش لیا.
— می‌خوام باهاش زندگی کنم.
— می‌خوام خودم باشم، نه اون چیزی که بقیه می‌خوان.

دوست‌پسرش نگاهش کرد.
— اگه این باعث خوشحالیت می‌شه، برو. من همیشه کنارت هستم.

هلیا لبخند زد.
شاید همه‌چی یه خواب بود، ولی اون حس، اون تصمیم، کاملاً واقعی بود...
دیدگاه ها (۰)

پارت ششم: تصمیمهلیا کنار پنجره نشسته بود. بارون آروم می‌بار...

پارت هفتم: ردِ خاطره‌هاهلیا صبح زود از خواب بیدار شد. تصمیم...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

پارت سوم: شهرِ آینه‌ها و دوست قدیمیقطار آروم حرکت کرد. صدای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط