آدمکی از

#آدمکی از

#چوب ساختم، که نه چیزی می گوید و نه چیزی می خورد

تنها، با چشم های ثابتش، نگران دور دست هاست...

و شاید...

به یاد می آورد که روزگاری برگ هایی کوچک و زیبا داشته است

برگ هایی که نفس می کشیده اند،

ریشه هایی که شیره #خاک را می مکیده اند...

#آدمک-چوبی از درخت دور افتاد و به #آدم-ها نزدیک شد

اما افسوس!

نه

#آدم شد و نه #درخت...

#تصویر-متحرک




@,,,,D
دیدگاه ها (۳۲)

پسر عموم پای پیاده رفته کربلا...هر چند ساعت عکس میفرسته ..من...

برای دَرکِ گیسویت،دلم را شانه کُن امشب خودت ویرانه اش کردی،د...

#الهی_صبح_شنبه_را_با_نام_زیبایت #آغاز_مینمایم#پروردگارم ...ش...

دلم تنگ است ...برای کسی که ...نمیشود...اورا خواست....نمیشود ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط