رویای اشنا part 57
فلش بک
ویو یونجی
پ.ک راستی بقیه کجان؟
☆اونا توی راهن و متاسفانه به خاطر اتفاقی که برای جونگ هوان افتاد اونو به بیمارستان بردن
م.ه میشه لطفا منو ببرید بیمارستان میخوام دخترم رو ببینم
*خاله جون میدونم نگران هوان هستید، منم نگرانشم ولی بهتره برید عمارت و استراحت کنید تا یکم آبا از آسیاب بیوفته. هوان دختره قوی هست چیزیش نمیشه.
م.ی اره خیالت راحت هوان زود خوب میشه
م.ه ممنون... باشه بریم عمارت.
*چند مین بعد*
همه بجز یونگی و یونجی: خیلی ممنون خداحافظ.
«بادیگارد ها مامان بابای یونجی و کیونگ و مامان هوان رو به عمارت بردن، بابای هوان هم از عمارت جانگ وو رفت پیش بقیه»
خیلی برای هوان نگران بودم، رفتم توی حیاط و روی یه صندلی نشستم و به اسمون نگاه میکردم، ماه خیلی امشب قشنگ شده بود. اخیش بلاخره همه چی تموم شد... یعنی واقعا ما بلاخره میتونیم یه زندگی اروم داشته باشیم؟!
توی همین فکرا بودم که یه دفعه یونگی اومد و روی صندلی کناریم نشست.
☆تو فکری؟!
*اره.. داشتم به اینکه بلاخره همه چی تموم شد فکر میکردم.
☆درسته.. ببین نمیخوام بزنم توی ذوقت ولی توی زندگی هیچ وقت نمیشه گفت که از اینجا به بعد همه چی بده یا خوبه، خوبی و بدی باهم زندگی رو میسازن.
*(خنده اروم) درسته... ماه امشب خیلی قشنگه.
☆اره مثل تو
*چـ... چی؟!
☆گفتم مثل تو(لبخند)
*اممم... الان یعنی..
☆اره الان یعنی من بهت اعتراف کردم
*خب راستش منم خیلی دوست دارم
☆(خنده) خب پس الان یعنی میتونیم بریم داخل؟ دارم از سرما میمیرم
*(خنده) اره بریم
شوگا دستمو گرفت و رفتیم داخل عمارت..
ببخشید کم بود قول میدم دفعه ی بعدی زیاد بنویسم. ❤
شرطا: سه تا لایک و ده تا کامنت💙💚💛🧡💜
ویو یونجی
پ.ک راستی بقیه کجان؟
☆اونا توی راهن و متاسفانه به خاطر اتفاقی که برای جونگ هوان افتاد اونو به بیمارستان بردن
م.ه میشه لطفا منو ببرید بیمارستان میخوام دخترم رو ببینم
*خاله جون میدونم نگران هوان هستید، منم نگرانشم ولی بهتره برید عمارت و استراحت کنید تا یکم آبا از آسیاب بیوفته. هوان دختره قوی هست چیزیش نمیشه.
م.ی اره خیالت راحت هوان زود خوب میشه
م.ه ممنون... باشه بریم عمارت.
*چند مین بعد*
همه بجز یونگی و یونجی: خیلی ممنون خداحافظ.
«بادیگارد ها مامان بابای یونجی و کیونگ و مامان هوان رو به عمارت بردن، بابای هوان هم از عمارت جانگ وو رفت پیش بقیه»
خیلی برای هوان نگران بودم، رفتم توی حیاط و روی یه صندلی نشستم و به اسمون نگاه میکردم، ماه خیلی امشب قشنگ شده بود. اخیش بلاخره همه چی تموم شد... یعنی واقعا ما بلاخره میتونیم یه زندگی اروم داشته باشیم؟!
توی همین فکرا بودم که یه دفعه یونگی اومد و روی صندلی کناریم نشست.
☆تو فکری؟!
*اره.. داشتم به اینکه بلاخره همه چی تموم شد فکر میکردم.
☆درسته.. ببین نمیخوام بزنم توی ذوقت ولی توی زندگی هیچ وقت نمیشه گفت که از اینجا به بعد همه چی بده یا خوبه، خوبی و بدی باهم زندگی رو میسازن.
*(خنده اروم) درسته... ماه امشب خیلی قشنگه.
☆اره مثل تو
*چـ... چی؟!
☆گفتم مثل تو(لبخند)
*اممم... الان یعنی..
☆اره الان یعنی من بهت اعتراف کردم
*خب راستش منم خیلی دوست دارم
☆(خنده) خب پس الان یعنی میتونیم بریم داخل؟ دارم از سرما میمیرم
*(خنده) اره بریم
شوگا دستمو گرفت و رفتیم داخل عمارت..
ببخشید کم بود قول میدم دفعه ی بعدی زیاد بنویسم. ❤
شرطا: سه تا لایک و ده تا کامنت💙💚💛🧡💜
۴.۵k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.