رویای اشنا part 56
سلام دوستان، ببخشید میدونم خیلی وقته پارت جدید نزاشتم، به خاطر امتحانام بود. ❤
_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_
ویو جونگ هوان
توی اعماق تاریکی بودم که کم کم برخورد نور به پلک های بسته ام رو حس کردم، کم کم صدای همهمه به گوشم خورد. حس عجیبی بود انگار که روحم تازه متولد شده بود سعی کردم بدنم رو تکون بدم، هنوز توان باز کردن چشمام رو نداشتم... برای شروع انگشت دستم رو یکم حرکت دادم... وقتی مطمئن شدم که میتونم حرکت کنم چشمام رو باز کردم... نور زیاد اذیتم میکرد، بعد از آنالیز کردن مکانی که توش بودم متوجه شدم که بیمارستانم... سعی کردم اروم بلند بشم که یه دفعه با داد یه نفر نظرم به اونطرف شیشه ی اتاقی که داخلش بودم جلب شد...
ویو جونگ کوک
بعد از اینکه اون اتفاق برای هوان افتاد ما سریع اون رو به بیمارستان بردیم و دکترا گفتن که اون به کما رفته تقریبا یه هفته ایی میشد که عشقم توی کما بود...
توی این یه هفته جانگ وو و سوهی و چان به زندان رفتن و حالا حالا ها قرار نیست ازاد بشن.. ما هم مکان عمارت رو عوض کردیم... یونگی و یونجی هم همون فردای روزی که هوان رو به بیمارستان بردیم به هم اعتراف کردن...
«فلش بک»
یونجی
وقتی فهمیدم که همه چی رو به راهه به صندلی تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم ولی از یه طرف هم نگران حال هوان بودم... توی همین فکرا بودم که یه دفعه در عمارت باز شد فهمیدم که یونگی اومده سریع از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم و تا مامان بابامو دیدم اشک توی چشمام جمع شد، مامان بابام هم تعجب کرده بودن، سریع رفتم توی بغلشون... بعد از اینکه یکم اروم شدم به عمو و مامان هوان و مامان کیونگ سلام کردم..
(علامت هارو دوباره میگم=یونجی*یونگی☆کیونگ÷تهیونگ٪هوان+کوک_)
☆خب من برای شما یه عمارت جدا گرفتم که اگه اینجا راحت نیستین اونجا استراحت کنید.
م.ی ممنون پسرم
☆خواهش میکنم
م.ک واقعا نمیدنم باید لطف شمارو چجوری جبران کنم ممنون
پ.ک....
ادامشو فردا براتون میزارم❤❤
_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_
ویو جونگ هوان
توی اعماق تاریکی بودم که کم کم برخورد نور به پلک های بسته ام رو حس کردم، کم کم صدای همهمه به گوشم خورد. حس عجیبی بود انگار که روحم تازه متولد شده بود سعی کردم بدنم رو تکون بدم، هنوز توان باز کردن چشمام رو نداشتم... برای شروع انگشت دستم رو یکم حرکت دادم... وقتی مطمئن شدم که میتونم حرکت کنم چشمام رو باز کردم... نور زیاد اذیتم میکرد، بعد از آنالیز کردن مکانی که توش بودم متوجه شدم که بیمارستانم... سعی کردم اروم بلند بشم که یه دفعه با داد یه نفر نظرم به اونطرف شیشه ی اتاقی که داخلش بودم جلب شد...
ویو جونگ کوک
بعد از اینکه اون اتفاق برای هوان افتاد ما سریع اون رو به بیمارستان بردیم و دکترا گفتن که اون به کما رفته تقریبا یه هفته ایی میشد که عشقم توی کما بود...
توی این یه هفته جانگ وو و سوهی و چان به زندان رفتن و حالا حالا ها قرار نیست ازاد بشن.. ما هم مکان عمارت رو عوض کردیم... یونگی و یونجی هم همون فردای روزی که هوان رو به بیمارستان بردیم به هم اعتراف کردن...
«فلش بک»
یونجی
وقتی فهمیدم که همه چی رو به راهه به صندلی تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم ولی از یه طرف هم نگران حال هوان بودم... توی همین فکرا بودم که یه دفعه در عمارت باز شد فهمیدم که یونگی اومده سریع از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم و تا مامان بابامو دیدم اشک توی چشمام جمع شد، مامان بابام هم تعجب کرده بودن، سریع رفتم توی بغلشون... بعد از اینکه یکم اروم شدم به عمو و مامان هوان و مامان کیونگ سلام کردم..
(علامت هارو دوباره میگم=یونجی*یونگی☆کیونگ÷تهیونگ٪هوان+کوک_)
☆خب من برای شما یه عمارت جدا گرفتم که اگه اینجا راحت نیستین اونجا استراحت کنید.
م.ی ممنون پسرم
☆خواهش میکنم
م.ک واقعا نمیدنم باید لطف شمارو چجوری جبران کنم ممنون
پ.ک....
ادامشو فردا براتون میزارم❤❤
۵.۰k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.