« قرار پنهان »
« قرار پنهان »
از نظر نویسنده
آنیا بعد از خدا حافظی با دامیان تا چند دقیقه پیاده روی کرد و یک دفع صدای تصادف شنید سریع رفت کنار خیابون و دید الکی و دامیان تصادف کردن
آنیا سریع میدویه سمت دامیان و میبینه داره خون ریزی میکنه
مکان بیمارستان
آنیا : صبر کنین منم میخوام بیام تو اتاق
پرستار : خانم لطفاً عقب وایسید الان اجازه ورود ندارید
بعد از چند ساعت آنیا درحال گریه کردن
دکتر : همراه آقای دزموند
آنیا : منم مشکلی پیش اومده
دکتر : وضعیت بیار خوب نیست و صدمه خیلی شدیدی به مغز شون وارد شده
آنیا : خب من الان باید چیکار کنم
دکتر : لطفاً این دارو هارو براش بگیرین و به اولیاش خبر بدین که تا چند روز در بیمارستان بستریه
بعد از رفتن آنیا
آنیا درحال راه رفتن
آنیا : « من نمیدونم چجوری باید به مامانش خبر بدم من حتی یک بارم مامانش رو ندیدم اون هیچ وقت از مامانش چیزی به من نگفته
آنیا : مامان بابا من اومدم
لوید : سلام آنیا با بکی خوش گذشت
آنیا با ناراحتی و چشمای قرمز : ... ... اره خوب بود
یور : سلا .. م آنیا .. جان چرا چشمات این شکلیه « نکنه اتفاقی افتاده »
آنیا : ام .... داشتم راه میرفتم که خوردم زمین و خاک رفت تو چشمام
لوید : باید بیشتر حواست باشه « میدونم داری یه چیزی رو مخفی میکنی »
یور با عصبانیت :« یه اتفاقی افتاده نکنه تهدیدش کردن یا شاید ... »
آنیا ذهن همه رو خونده : اه من میرم درسام رو بنویسم
فردا صبح
آنیا : من رفتم
لوید : مراقب خودت باش « البته دنبالت میام »
آنیا میرسه مدرسه
بکی : سلام آنیا جون
آنیا : سلام
بکی : چیشده دوباره عصابت خورده
آنیا یک دفع بکی رو بقل میگیره
بکی : آنیا اتفاقی افتاده
آنیا با گریه : ددددا میان تصادف کرده
بکی : چی 😧
آنیا بعد از تعریف کردن غذیه
بکی : شب تور هتل با دامیان اونم تو
این دیگه خیلیییبیییییییییییییی عاشقانس
بگو ببینم شب چیکار کردین
آنیا با خشم به بکی نگاه میکنه
بکی : باشه حالاخب الان میخوای چیکار کنی
آنیا : من مامان و باباش رو نمیشناسم حتی نمیدونم کین « البته میدونم باباش چه آدمیه »
بکی : خب بابای من قطعا شماره پدرو مادرش رو داره
آنیا : من شماره مادرش رو میخوام
بکی : سعی میکنم فردا از بابام بگیرمش
زنگ آخر
آنیا : خدافظ
بکی : خدافظ انیا
رسید به خونه
خونه : مامان من برگشتم
یور : خوش اومدی
لوید : سلام آنیا « پس فهمیدم غذیه چیه »
آنیا : « بابا داره کم کم اعصابم رو خورد میکنه»
بعد از ظهر
آنیا با سوپ : من میرم پارک یکم هوا بخورم
یور : چرا داری با خودت سوپ میبری
آنیا : ام چون خیلی گرسنمه میخوام توپارک یکم سوپ بخورم
یور : اما سوپ که
یک دفع لوید دستش رو میندازه دور کمر یور و...
ببخشید دیروز پارت نزاشتم امتحان داشتم
از نظر نویسنده
آنیا بعد از خدا حافظی با دامیان تا چند دقیقه پیاده روی کرد و یک دفع صدای تصادف شنید سریع رفت کنار خیابون و دید الکی و دامیان تصادف کردن
آنیا سریع میدویه سمت دامیان و میبینه داره خون ریزی میکنه
مکان بیمارستان
آنیا : صبر کنین منم میخوام بیام تو اتاق
پرستار : خانم لطفاً عقب وایسید الان اجازه ورود ندارید
بعد از چند ساعت آنیا درحال گریه کردن
دکتر : همراه آقای دزموند
آنیا : منم مشکلی پیش اومده
دکتر : وضعیت بیار خوب نیست و صدمه خیلی شدیدی به مغز شون وارد شده
آنیا : خب من الان باید چیکار کنم
دکتر : لطفاً این دارو هارو براش بگیرین و به اولیاش خبر بدین که تا چند روز در بیمارستان بستریه
بعد از رفتن آنیا
آنیا درحال راه رفتن
آنیا : « من نمیدونم چجوری باید به مامانش خبر بدم من حتی یک بارم مامانش رو ندیدم اون هیچ وقت از مامانش چیزی به من نگفته
آنیا : مامان بابا من اومدم
لوید : سلام آنیا با بکی خوش گذشت
آنیا با ناراحتی و چشمای قرمز : ... ... اره خوب بود
یور : سلا .. م آنیا .. جان چرا چشمات این شکلیه « نکنه اتفاقی افتاده »
آنیا : ام .... داشتم راه میرفتم که خوردم زمین و خاک رفت تو چشمام
لوید : باید بیشتر حواست باشه « میدونم داری یه چیزی رو مخفی میکنی »
یور با عصبانیت :« یه اتفاقی افتاده نکنه تهدیدش کردن یا شاید ... »
آنیا ذهن همه رو خونده : اه من میرم درسام رو بنویسم
فردا صبح
آنیا : من رفتم
لوید : مراقب خودت باش « البته دنبالت میام »
آنیا میرسه مدرسه
بکی : سلام آنیا جون
آنیا : سلام
بکی : چیشده دوباره عصابت خورده
آنیا یک دفع بکی رو بقل میگیره
بکی : آنیا اتفاقی افتاده
آنیا با گریه : ددددا میان تصادف کرده
بکی : چی 😧
آنیا بعد از تعریف کردن غذیه
بکی : شب تور هتل با دامیان اونم تو
این دیگه خیلیییبیییییییییییییی عاشقانس
بگو ببینم شب چیکار کردین
آنیا با خشم به بکی نگاه میکنه
بکی : باشه حالاخب الان میخوای چیکار کنی
آنیا : من مامان و باباش رو نمیشناسم حتی نمیدونم کین « البته میدونم باباش چه آدمیه »
بکی : خب بابای من قطعا شماره پدرو مادرش رو داره
آنیا : من شماره مادرش رو میخوام
بکی : سعی میکنم فردا از بابام بگیرمش
زنگ آخر
آنیا : خدافظ
بکی : خدافظ انیا
رسید به خونه
خونه : مامان من برگشتم
یور : خوش اومدی
لوید : سلام آنیا « پس فهمیدم غذیه چیه »
آنیا : « بابا داره کم کم اعصابم رو خورد میکنه»
بعد از ظهر
آنیا با سوپ : من میرم پارک یکم هوا بخورم
یور : چرا داری با خودت سوپ میبری
آنیا : ام چون خیلی گرسنمه میخوام توپارک یکم سوپ بخورم
یور : اما سوپ که
یک دفع لوید دستش رو میندازه دور کمر یور و...
ببخشید دیروز پارت نزاشتم امتحان داشتم
۹۵۷
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.