❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشــــــق....
پارت 71
نیلوفر:
وابستگی وعشق دوست داشتن همین بود دیگه که نتونی یک روز بدون اونی که دوسش داری زندگی کنی
مثله این چند روز که مهرداد اهواز بود وخونه نبود دلم واسه محبت هاش حرفاش وعشق بیش از حدش تنگ شده بود
بی حوصله روی پله ها نشسته بودم امروز تولدم بود وهیشکی بهم تولدم روتبریک نگفته بود
- سلام دخترم
برگشتم طرف صدا وبا لبخند فربد رو نگاه کردم
- خوبی فربد
- خوبم
فربد متعجب گفت : چرا اینجا
نشستی ؟
- همینجوری
کنارم نشست وگفت : بچه ها نیستن ؟
نه کسی اینجا نیست
فربد : خوب بیا بریم خونه ای محمد یا مونا شبم به بچه ها میگیم بیان
- ولی ...
فربد : ولی نداره دیگه بریم
- آخه دوست ندارم جایی برم
با شیطنت گفت : چرا ؟
سرمو پایین انداختم
فربد : نمیای دیگه
- نه
فربد : محیا نگفت کجا میره
- نه
فربد : باشه پس منم برم
فربد رفت ومنم رفتم تو خونه ورفتم اتاقم چون بی حال وحوصله بودم گرفتم خوابیدم
با صدای آروم جعبه آهنگم چشامو باز کردم کسی تو اتاق نبود متعجب نشستم رو تخت یه دسته گل بزرگ رز سفید بود لبخند زدم مهرداد همیشه برام رز سفید می گرفت گل ها رو برداشتم یه بسته هم بود بازش کردم یه روسری سبز آبی بود رنگ چشای خودش خندیدم وبلند شدم از خوشحالی یه چرخی تو اتاق خوردم روسری رو روی سرم انداختم از آینه خودمو نگاه کردم
بادصدای در برگشتم
- سلام
لبخند زدم وگفتم : مهرداد
مهرداد : جان مهرداد ببخش گلم نشد زودتر بیام ...تولدت مبارک
- مرسی کادوهات قشنگه
مهرداد : مثله تو
اومد کنارم وروسری رو از سرم برداشت
مهرداد : داشتم دیونه می شدم این چند روز
لبخند زدم وگفتم : دل...
آروم بغلم کرد جا خوردم مهردادآدم همچین رفتاری نبود یه اعتقادات خاصی داشت
مهرداد : نمی تونم دیگه تحمل کنم نیلوفر می خوام زودتر مال همدیگه بشیم کاراشم دارم انجام میدم
ازم فاصله گرفت وگفت : معذرت می خوام
دستی به موهام کشید وگفت : این گندم زار طلایی خیلی دلبری می کنن
روسری رو روی سرم انداخت وگفت : بچه ها اومدن ...نیلوفر
به چشاش نگاه کردم وگفتم : جونم
لبخندی زدوگفت : تولدت مبارک
لبخند زدم اونم رفت بیرون خیلی تند وسریع لباس پوشیدم وبه خودم رسیدم روسری که مهرداد برام کادو گرفته بود رو پوشیدم ورفتم پایین به همه سلام کردم وکنار مامان نشستم نگاهم به مهرداد افتاد با لبخند نگاهم می کرد
- همگی با هم بگید تولدت مبارک
با صدای محیا برگشتم که یه کیک تو دستش بود فربدم فشفه ای رو کیک رو روشن کرد وگفت : تولدت مبارک فرشته ای زمینی
پشت سرهم بهم تبریک می گفتن محیا کیک رو مقابلم رو میزگذاشت
مونا : فوت کن شمع ها رو نیلوفر
یه آرزو کردم ونگاهم به مهرداد افتاد بالبخندنگام می کرد چشامو بستم وشمع های 17 سالگی ام رو فوت کردم
عشــــــق....
پارت 71
نیلوفر:
وابستگی وعشق دوست داشتن همین بود دیگه که نتونی یک روز بدون اونی که دوسش داری زندگی کنی
مثله این چند روز که مهرداد اهواز بود وخونه نبود دلم واسه محبت هاش حرفاش وعشق بیش از حدش تنگ شده بود
بی حوصله روی پله ها نشسته بودم امروز تولدم بود وهیشکی بهم تولدم روتبریک نگفته بود
- سلام دخترم
برگشتم طرف صدا وبا لبخند فربد رو نگاه کردم
- خوبی فربد
- خوبم
فربد متعجب گفت : چرا اینجا
نشستی ؟
- همینجوری
کنارم نشست وگفت : بچه ها نیستن ؟
نه کسی اینجا نیست
فربد : خوب بیا بریم خونه ای محمد یا مونا شبم به بچه ها میگیم بیان
- ولی ...
فربد : ولی نداره دیگه بریم
- آخه دوست ندارم جایی برم
با شیطنت گفت : چرا ؟
سرمو پایین انداختم
فربد : نمیای دیگه
- نه
فربد : محیا نگفت کجا میره
- نه
فربد : باشه پس منم برم
فربد رفت ومنم رفتم تو خونه ورفتم اتاقم چون بی حال وحوصله بودم گرفتم خوابیدم
با صدای آروم جعبه آهنگم چشامو باز کردم کسی تو اتاق نبود متعجب نشستم رو تخت یه دسته گل بزرگ رز سفید بود لبخند زدم مهرداد همیشه برام رز سفید می گرفت گل ها رو برداشتم یه بسته هم بود بازش کردم یه روسری سبز آبی بود رنگ چشای خودش خندیدم وبلند شدم از خوشحالی یه چرخی تو اتاق خوردم روسری رو روی سرم انداختم از آینه خودمو نگاه کردم
بادصدای در برگشتم
- سلام
لبخند زدم وگفتم : مهرداد
مهرداد : جان مهرداد ببخش گلم نشد زودتر بیام ...تولدت مبارک
- مرسی کادوهات قشنگه
مهرداد : مثله تو
اومد کنارم وروسری رو از سرم برداشت
مهرداد : داشتم دیونه می شدم این چند روز
لبخند زدم وگفتم : دل...
آروم بغلم کرد جا خوردم مهردادآدم همچین رفتاری نبود یه اعتقادات خاصی داشت
مهرداد : نمی تونم دیگه تحمل کنم نیلوفر می خوام زودتر مال همدیگه بشیم کاراشم دارم انجام میدم
ازم فاصله گرفت وگفت : معذرت می خوام
دستی به موهام کشید وگفت : این گندم زار طلایی خیلی دلبری می کنن
روسری رو روی سرم انداخت وگفت : بچه ها اومدن ...نیلوفر
به چشاش نگاه کردم وگفتم : جونم
لبخندی زدوگفت : تولدت مبارک
لبخند زدم اونم رفت بیرون خیلی تند وسریع لباس پوشیدم وبه خودم رسیدم روسری که مهرداد برام کادو گرفته بود رو پوشیدم ورفتم پایین به همه سلام کردم وکنار مامان نشستم نگاهم به مهرداد افتاد با لبخند نگاهم می کرد
- همگی با هم بگید تولدت مبارک
با صدای محیا برگشتم که یه کیک تو دستش بود فربدم فشفه ای رو کیک رو روشن کرد وگفت : تولدت مبارک فرشته ای زمینی
پشت سرهم بهم تبریک می گفتن محیا کیک رو مقابلم رو میزگذاشت
مونا : فوت کن شمع ها رو نیلوفر
یه آرزو کردم ونگاهم به مهرداد افتاد بالبخندنگام می کرد چشامو بستم وشمع های 17 سالگی ام رو فوت کردم
۸۹.۱k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.