.
.
وقتی برگشتیم جنازه نبود. ولی رد خون تازه تا چند قدم روی زمین دیده می شد. گفتند:( بروید معراج. شاید نشانی پیدا کردید) انفجار سر و صورت جنازه را برده بود. باید سعی کنم آن چشم های میشی شفاف را به خاطر بیاورم. بادگیر آبی و شلوار پلنگی تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرق گیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسؤل تدارکات آنها را داد به او... دیگر هیچ شکی نداشتم. خدایا چرا چشم های میشی شفاف در ذهنم نقش نمی بندد؟! هوا غم داشت. هیچکس خودش نبود. او پشت آمبولانس بود و فرمانده ها و بچه های لشگر دنبال او... حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر او را نبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او. وقتی برمی گشتیم، هر چه دورتر می شدیم، می دیدم که کوتاهتر می شوند. انگار آنها هم این مصیبت را تاب نمی آوردند. آن شب دوکوهه هوایی برای نفس کشیدن نداشت.
#شهید
#همت
#دلسوخته
#سردار
#دوکوهه
#جالب
وقتی برگشتیم جنازه نبود. ولی رد خون تازه تا چند قدم روی زمین دیده می شد. گفتند:( بروید معراج. شاید نشانی پیدا کردید) انفجار سر و صورت جنازه را برده بود. باید سعی کنم آن چشم های میشی شفاف را به خاطر بیاورم. بادگیر آبی و شلوار پلنگی تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرق گیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسؤل تدارکات آنها را داد به او... دیگر هیچ شکی نداشتم. خدایا چرا چشم های میشی شفاف در ذهنم نقش نمی بندد؟! هوا غم داشت. هیچکس خودش نبود. او پشت آمبولانس بود و فرمانده ها و بچه های لشگر دنبال او... حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر او را نبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او. وقتی برمی گشتیم، هر چه دورتر می شدیم، می دیدم که کوتاهتر می شوند. انگار آنها هم این مصیبت را تاب نمی آوردند. آن شب دوکوهه هوایی برای نفس کشیدن نداشت.
#شهید
#همت
#دلسوخته
#سردار
#دوکوهه
#جالب
۲.۴k
۱۴ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.