گفت همهی عمر ترسیدیم از

-گفت: «همه‌ی عمر ترسیدیم». از
رفتن و نرسیدن، گفتن و نه شنیدن
خواستن و برآورده نشدن. آخرشم
نه رفتیم و نه گفتیم و نه خواستیم
بی حس و تباه واموندیم، آخرشم
خـودمونم نفهمیدیم دلمون بـه چی خوش بود.
دیدگاه ها (۰)

-‏من نه عکاسی بلدم، نه نقاشی کردن. ولی تورو خوب یادمه، مو به...

-وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دی...

-و من به اندازه‌ی تمام باران های آمده و نیامده‌ی این شهر شلو...

-دلبر پرده هارو بکش کناربزار یکم تاریکی از پنجره ها بیاد تو ...

پارت ۱۳ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط