پارت ۱۳ فیک دور اما آشنا
پارت ۱۳
آدلیا ویو
*: امروز اومدم بهتون خبر بدم که کیم تهیونگ و کیم آدلیا مدیر های جدید اینجا هستند ، و من شرکت رو به اونها می سپارم
من و تهیونگ تعظیم کوتاهی کردیم و کارآموزا و کارمندا هم تعظیم کردند
*: برین کارتونو شروع کنیم
آدلیا و تهیونگ : چشم ، بعد از تعظیم به پدر بزرگ رفتیم تو اتاقایی که منشی هامون گفتن ، اتاقامون کنار هم بود
تهیونگ ویو
رفتم تو اتاقم و کارمو شروع کردم
در : تق تق تق
تهیونگ : بله ؟
منشی : یکی اومده با شما کار داره آقا
تهیونگ : بگو بیاد
منشی : چشم
یه خانم و یه آقاعه اومدن
تهیونگ : سلام خوش اومدید ، منشی(آخرشو داد زد )
منشی : بله ؟
تهیونگ : بی زحمت یدونه قهوه و ......
تهیونگ : شما چی میخورین ؟
√: دو تا نسکافه
تهیونگ : بله ، دوتا نسکافه و یدونه قهوه لطفا کنید 😊
منشی : چشم
منشی رفت
تهیونگ : خب بفرمایید چیزی شده ؟
√: ما ... ما همونایی هستیم که قبلا نقش تو و خانوادتو بازی میکردیم
حالم یه جوری شد ولی به روی خودم نیاوردم و با خونسردی تمام گفتم
تهیونگ : خب که چی ؟! لطفا برید سر اصل مطلب
√: خب میخام بری ، وگرنه میگم بکشنت
تهیونگ :ببخشید لطفا اینجارو ترک کنید وگرنه میگم به زور ببرنتون، از تهدیداتون ترسی ندارم
√: باشه خوددانی فقط بدون چه بلایی سرت میارم
بعد از این حرف هردوشون پاشدن و رفتن
منشی اومد
منشی: بف.... اقا مثل اینکه رفتن میخاین فقط قهوه تونو بزارم و بقیه رو ببرم ؟
تهیونگ : آره و ببین آدلیا خانم وقت دارن چند دقیقه ببینمشون
منشی : چشم
منشی قهوه رو گذاشت و خودش رفت منم به کارام ادامه دادم و قهوه هم رو خوردم
بعد از چند مین منشی اومد و گفت آدلیا وقتش خالیه
به سمت اتاق ا،ت رفتم و اول در زدم
آدلیا ویو
تهیونگ : میتونم بیام؟
آدلیا : عه تهیونگ شی بیا
تهیونگ : ممنون
اومد تو و نشست روی یکی از صندلی های کنار میزم
آدلیا : خب چیشده تهیونگ شی؟
تهیونگ : ببین میدونم سخته یادآوریش ولی .....
آدلیا : تهیونگ شی بگو داری نگرانم میکنی
تهیونگ : خب ..... اونایی بود که به جای خانواده ی ما تو خونه ی شما زندگی میکردن
آدلیا : خ...خب
تهیونگ: چند دقیقه قبل از اینکه بیام اینجا ..... اومده بودن....و گفتن ازت میخام بری وگرنه میگم بکشنت
آدلیا : به تو گفتن؟!
تهیونگ : ببخشید ولی نه به عمم گفتن
آدلیا : الان وقت شوخیه آخه تهیونگ شی ، باید به پدر بزرگ بگیم
تهیونگ : موضوع مهمی نیس ها
آدلیا : مسعله ی جونته بعد مهم نیس؟
تهیونگ : آرع😄
آدلیا : وایی واستا به پدربزرگ زنگ بزنم
گوشیمو ورداشتم و بهش زنگ زدم
مکالمه
آدلیا : سلام پدر جون
*: سلام چیزی شده ؟
آدلیا : پدر جون اون خانواده ی عمو ی سابق
*: خب؟
آدلیا : اومدن شرکت و تهیونگو به مرگ تهدید کردن
*: چند دقیقه پیش ؟
آدلیا : تقریبا ۲۰ دقیقه پیش
*: باشه به پلیس خبر میدم و دوتا بادیگاردم براتون میگیرم
آدلیا : باشه پس فعلا خدافظ
*: خدافظ
پایان مکالمه
تهیونگ : چیشد ؟
آدلیا : پدربزرگ گفت که به پلیس خبر میده و برای ماهم بادیگارد میگیره
تهیونگ : باشه
آدلیا ویو
*: امروز اومدم بهتون خبر بدم که کیم تهیونگ و کیم آدلیا مدیر های جدید اینجا هستند ، و من شرکت رو به اونها می سپارم
من و تهیونگ تعظیم کوتاهی کردیم و کارآموزا و کارمندا هم تعظیم کردند
*: برین کارتونو شروع کنیم
آدلیا و تهیونگ : چشم ، بعد از تعظیم به پدر بزرگ رفتیم تو اتاقایی که منشی هامون گفتن ، اتاقامون کنار هم بود
تهیونگ ویو
رفتم تو اتاقم و کارمو شروع کردم
در : تق تق تق
تهیونگ : بله ؟
منشی : یکی اومده با شما کار داره آقا
تهیونگ : بگو بیاد
منشی : چشم
یه خانم و یه آقاعه اومدن
تهیونگ : سلام خوش اومدید ، منشی(آخرشو داد زد )
منشی : بله ؟
تهیونگ : بی زحمت یدونه قهوه و ......
تهیونگ : شما چی میخورین ؟
√: دو تا نسکافه
تهیونگ : بله ، دوتا نسکافه و یدونه قهوه لطفا کنید 😊
منشی : چشم
منشی رفت
تهیونگ : خب بفرمایید چیزی شده ؟
√: ما ... ما همونایی هستیم که قبلا نقش تو و خانوادتو بازی میکردیم
حالم یه جوری شد ولی به روی خودم نیاوردم و با خونسردی تمام گفتم
تهیونگ : خب که چی ؟! لطفا برید سر اصل مطلب
√: خب میخام بری ، وگرنه میگم بکشنت
تهیونگ :ببخشید لطفا اینجارو ترک کنید وگرنه میگم به زور ببرنتون، از تهدیداتون ترسی ندارم
√: باشه خوددانی فقط بدون چه بلایی سرت میارم
بعد از این حرف هردوشون پاشدن و رفتن
منشی اومد
منشی: بف.... اقا مثل اینکه رفتن میخاین فقط قهوه تونو بزارم و بقیه رو ببرم ؟
تهیونگ : آره و ببین آدلیا خانم وقت دارن چند دقیقه ببینمشون
منشی : چشم
منشی قهوه رو گذاشت و خودش رفت منم به کارام ادامه دادم و قهوه هم رو خوردم
بعد از چند مین منشی اومد و گفت آدلیا وقتش خالیه
به سمت اتاق ا،ت رفتم و اول در زدم
آدلیا ویو
تهیونگ : میتونم بیام؟
آدلیا : عه تهیونگ شی بیا
تهیونگ : ممنون
اومد تو و نشست روی یکی از صندلی های کنار میزم
آدلیا : خب چیشده تهیونگ شی؟
تهیونگ : ببین میدونم سخته یادآوریش ولی .....
آدلیا : تهیونگ شی بگو داری نگرانم میکنی
تهیونگ : خب ..... اونایی بود که به جای خانواده ی ما تو خونه ی شما زندگی میکردن
آدلیا : خ...خب
تهیونگ: چند دقیقه قبل از اینکه بیام اینجا ..... اومده بودن....و گفتن ازت میخام بری وگرنه میگم بکشنت
آدلیا : به تو گفتن؟!
تهیونگ : ببخشید ولی نه به عمم گفتن
آدلیا : الان وقت شوخیه آخه تهیونگ شی ، باید به پدر بزرگ بگیم
تهیونگ : موضوع مهمی نیس ها
آدلیا : مسعله ی جونته بعد مهم نیس؟
تهیونگ : آرع😄
آدلیا : وایی واستا به پدربزرگ زنگ بزنم
گوشیمو ورداشتم و بهش زنگ زدم
مکالمه
آدلیا : سلام پدر جون
*: سلام چیزی شده ؟
آدلیا : پدر جون اون خانواده ی عمو ی سابق
*: خب؟
آدلیا : اومدن شرکت و تهیونگو به مرگ تهدید کردن
*: چند دقیقه پیش ؟
آدلیا : تقریبا ۲۰ دقیقه پیش
*: باشه به پلیس خبر میدم و دوتا بادیگاردم براتون میگیرم
آدلیا : باشه پس فعلا خدافظ
*: خدافظ
پایان مکالمه
تهیونگ : چیشد ؟
آدلیا : پدربزرگ گفت که به پلیس خبر میده و برای ماهم بادیگارد میگیره
تهیونگ : باشه
- ۱۲.۷k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط