【پرنس و کشاورز🕊️....
【پرنس و کشاورز🕊️....
چپتر : ۶
به خودش بابت دست پاچلفتی بودنش لعنت فرستاد ، ولی این اتفاق.... تازه بود خیلی تازه!
نمیتونست حرکت کنه ، حتی نمیتونست پلک بزنه فقط و فقط در چشمای تهیونگ خیره شده بود
چشماش... زیبا بود زیبا ترین چیزی که تو عمرش دیده البته تهیونگ هم دست کمی نداشت اونم بهش زل زده بود ، در اون لحظه دقایق معنی نداشت هیچ صدایی شنیده نمیشد
تهیونگ دستش و بلند کرد و چند تار از موهای جونگکوک و تو دستش پیچید
شاید این اتفاق تازه شروع بازی ای بود که توش افتادن!....
به خودش اومد و بلند شد:
+من...من متاسفم اصلا حواسم نبود...و...واقعا حواسم نبود..
_ اشکال نداره.
"یعنی عصبانی نیست؟
الان جدیه؟
واقعا براش اصلا مهم نیست؟"
تهیونگ که به طور عجیبی درد کمرش بهتر شده بود از جاش بلند شد فقط چند سانت با جونگکوک فاصله داشت ، و این خوب...مهم نبود! یعنی قراره چه اتفاقی بیوفته؟
چی میخواست بگه؟
_ لازم نیست ناراحت باشی مهم نیست برو بشین حتما تو راه خسته شدی
فقط سرش و تکون داد و نشست در اون لحظه هیچ حرفی نمیتونست بزنه
چی میخواست بگه؟ "متاسفم ولی من خوشم اومد؟" مسخره بود واقعا مسخره بود
اما تهیونگ آروم تر از چیزیه که فکرشو میکرد
[فردا]
از خواب بلند شد پتو رو کنار زد نگاهی به اطرافش انداخت
جدی این کارو کرده بود؟ یعنی الان تو خونه ی تهیونگه؟
+ پس رویا نبوده....
_ چی رویا نبوده؟
سرش و بلند کرد و با چهره ی خندون تهیونگ روبه رو شد ولی همون لحظه صدای خنده ی دوتا پسر بچه نظرشو جلب کرد
_ آها راستی ، بیا بیرون
بلند شد و پشتش به راه افتاد ، اونجا تو روز خیلی قشنگتر از شبا بود
_ بزار بهت معرفی کنم ، اون پسری که روی درخته اسمش بکهیونِ و اون پسری که داره تماشاش میکنه کایِ ، کای برادر واقعیش نیست ولی اون دوتا باهم خیلی صمیمین
لبخندی روی صورتش نقش بست
مردم های اینجا کاملا فرق داشتن
+ ممنون
_ خواهش میکنم اما برای چی؟
+ برای اینکه اجازه دادی پیشت بمونم ، برای اینکه باعث شدی یع روز تازه و جدید و تجربه کنم ، برای اینکه کاری کردی برای اولین بار احساس آزادی داشته باشم!
چپتر : ۶
به خودش بابت دست پاچلفتی بودنش لعنت فرستاد ، ولی این اتفاق.... تازه بود خیلی تازه!
نمیتونست حرکت کنه ، حتی نمیتونست پلک بزنه فقط و فقط در چشمای تهیونگ خیره شده بود
چشماش... زیبا بود زیبا ترین چیزی که تو عمرش دیده البته تهیونگ هم دست کمی نداشت اونم بهش زل زده بود ، در اون لحظه دقایق معنی نداشت هیچ صدایی شنیده نمیشد
تهیونگ دستش و بلند کرد و چند تار از موهای جونگکوک و تو دستش پیچید
شاید این اتفاق تازه شروع بازی ای بود که توش افتادن!....
به خودش اومد و بلند شد:
+من...من متاسفم اصلا حواسم نبود...و...واقعا حواسم نبود..
_ اشکال نداره.
"یعنی عصبانی نیست؟
الان جدیه؟
واقعا براش اصلا مهم نیست؟"
تهیونگ که به طور عجیبی درد کمرش بهتر شده بود از جاش بلند شد فقط چند سانت با جونگکوک فاصله داشت ، و این خوب...مهم نبود! یعنی قراره چه اتفاقی بیوفته؟
چی میخواست بگه؟
_ لازم نیست ناراحت باشی مهم نیست برو بشین حتما تو راه خسته شدی
فقط سرش و تکون داد و نشست در اون لحظه هیچ حرفی نمیتونست بزنه
چی میخواست بگه؟ "متاسفم ولی من خوشم اومد؟" مسخره بود واقعا مسخره بود
اما تهیونگ آروم تر از چیزیه که فکرشو میکرد
[فردا]
از خواب بلند شد پتو رو کنار زد نگاهی به اطرافش انداخت
جدی این کارو کرده بود؟ یعنی الان تو خونه ی تهیونگه؟
+ پس رویا نبوده....
_ چی رویا نبوده؟
سرش و بلند کرد و با چهره ی خندون تهیونگ روبه رو شد ولی همون لحظه صدای خنده ی دوتا پسر بچه نظرشو جلب کرد
_ آها راستی ، بیا بیرون
بلند شد و پشتش به راه افتاد ، اونجا تو روز خیلی قشنگتر از شبا بود
_ بزار بهت معرفی کنم ، اون پسری که روی درخته اسمش بکهیونِ و اون پسری که داره تماشاش میکنه کایِ ، کای برادر واقعیش نیست ولی اون دوتا باهم خیلی صمیمین
لبخندی روی صورتش نقش بست
مردم های اینجا کاملا فرق داشتن
+ ممنون
_ خواهش میکنم اما برای چی؟
+ برای اینکه اجازه دادی پیشت بمونم ، برای اینکه باعث شدی یع روز تازه و جدید و تجربه کنم ، برای اینکه کاری کردی برای اولین بار احساس آزادی داشته باشم!
۸.۵k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.