فراخ این دل ماست به دور روت ز چمن فراغ دارد
فراخ اینّــ دِلِ ماست به دُورِ رويت ز چمنّــ فـراغ دارد...
که چو سروّ کوه دور پـایّ بـندست و بسان لــالــه داغدارد
سَرُ سِــرّ ما به یکـ تیرّ به زِهّ نيايد هرگـزّ
به کـمانه ابروانی
که درون گوشه گير هـرّ دوجهان فُراد دارد
ز بنفّـشه تاب دارم که به زلف او زَندّ هم نَفسِ نَفَسشّ را هردَم شـنفّـته هائی
تو سياهُـ کم بها بينُ ببین چه ها در دماغ دارد
به چمن خَـرام و بنگر بر تختِ گُِـلِ
لالـه محراب و عطر او.. دین
به نَديم شاه مانَد که به دَشّــتُ کفّ اَيـاغّ است
شبـُ•ُطـلّمتُِ بيابان،باغ وکوه جادّه و تنّگه امّاحِـیّـفا بکجا توان رسيدن...
مگرآن که روی ب رويت به رَهـم چکّه روغنی..، چراغ دارد...
منُ نورُِ شَـبُ ظـهرُ همان شمعِ سَحر گَـه با اَبّــرِ صبحگاهـي سِـزَد اَرّ به هم بِگرّيـيم همه قطره قطره ها را...
که بسوختيم و زِما خود،بُـت ما فِراغ دارد...!
نِـیّ هر دَم سِـزَدم چو ابر بهمن که پَُِری همرهشّ من در هر چمن بگـرّيم آری
طَرّبِ آشيان هُـدهُـد بنگر که زاغّ آشیانه دارد!
به جفا که آغّدارد
سِرّ درس عشقّ داند آری..اینّـ دلِ دردمند هر لحظه باری
که نه خاطر تماشا وُ هـواي باغ دارد نکه حاظرست هر سان به تمنّٰی سـکوت... یا که خاطره بهاری حَـوّا وُ هَـوا را خویش نگهش در باعْ دارد... بنگر کـپادشاهـی کَرم از گدا دارد
که چو سروّ کوه دور پـایّ بـندست و بسان لــالــه داغدارد
سَرُ سِــرّ ما به یکـ تیرّ به زِهّ نيايد هرگـزّ
به کـمانه ابروانی
که درون گوشه گير هـرّ دوجهان فُراد دارد
ز بنفّـشه تاب دارم که به زلف او زَندّ هم نَفسِ نَفَسشّ را هردَم شـنفّـته هائی
تو سياهُـ کم بها بينُ ببین چه ها در دماغ دارد
به چمن خَـرام و بنگر بر تختِ گُِـلِ
لالـه محراب و عطر او.. دین
به نَديم شاه مانَد که به دَشّــتُ کفّ اَيـاغّ است
شبـُ•ُطـلّمتُِ بيابان،باغ وکوه جادّه و تنّگه امّاحِـیّـفا بکجا توان رسيدن...
مگرآن که روی ب رويت به رَهـم چکّه روغنی..، چراغ دارد...
منُ نورُِ شَـبُ ظـهرُ همان شمعِ سَحر گَـه با اَبّــرِ صبحگاهـي سِـزَد اَرّ به هم بِگرّيـيم همه قطره قطره ها را...
که بسوختيم و زِما خود،بُـت ما فِراغ دارد...!
نِـیّ هر دَم سِـزَدم چو ابر بهمن که پَُِری همرهشّ من در هر چمن بگـرّيم آری
طَرّبِ آشيان هُـدهُـد بنگر که زاغّ آشیانه دارد!
به جفا که آغّدارد
سِرّ درس عشقّ داند آری..اینّـ دلِ دردمند هر لحظه باری
که نه خاطر تماشا وُ هـواي باغ دارد نکه حاظرست هر سان به تمنّٰی سـکوت... یا که خاطره بهاری حَـوّا وُ هَـوا را خویش نگهش در باعْ دارد... بنگر کـپادشاهـی کَرم از گدا دارد
- ۹۱۹
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط