دقیقن 7 ماه و 5 روز و 11 ساعت بود که ندیده بودمت.دقیقن. ک
دقیقن 7 ماه و 5 روز و 11 ساعت بود که ندیده بودمت.دقیقن. که وقتی درو باز کردی اونقدر به نبودت عادت کرده بودم که از دیدنت شوکه شدم و اولین کاری که کردم بجای بغل کردنت تعجب کردن بود.
ولی خودت بودی... موهات یکم بلندتر شده بود و پوستت یکم تیره تر... جای یه زخم خیلی محو هم روی پیشونیت بود ولی خودت بودی. و منم باید بغلت میکردم. مثل همیشه که وارد خونه میشدی.
به طرفت اومدم ولی روتو کردی اونور. بهم گفتی سلام و ازم رد شدی و من باز بیشتر تعجب کردم. مثل اون باری که دو ماه پیش تو خیابون دیدمت. حدس زدم خودت باشی ولی سرت رو گرفته بودی بالا و راه میرفتی و به مردم تنه میزدی و مینسوک من هیچ وقت انقدر سرد نبود.
پشت سرت وارد آشپزخونه شدم. نمیخواستم بپرسم اینهمه مدت کجا بودی و چیکار میکردی و چرا الان اومدی. فقط وقتی صبح بهم زنگ زدن و به مهمونی دعوتم کردن و الانم تو اومدی یعنی که ما باید به این مهمونی بریم. یعنی که این فرصت رو دارم که به همه نشون بدم بر خلاف حرفاشون تو برگشتی... که برای همیشه تنهام نذاشتی.
- مینسوک؟ خسته ای؟
سرت رو به نشانه ی منفی تکون دادی.
- بریم امشب مهمونی سوهو؟ امروز صبح زنگ زد دعوتمون کرد...
البته فقط منو... اون میگه که تو هیچ وقت برنمیگردی.
بازم سرتو تکون دادی و من میخواستم داد بزنم که لعنتی باهام حرف بزن من به اندازه 7 ماه و 5 روز و 12 ساعت دلم برای صدات تنگ شده ولی خب چیزی نگفتم. شاید از چیزی ناراحت بودی. باید بهت وقت میدادم.
توی راه از خوشحالی اینکه کنارم بودی، حتی با اینکه مثل همیشه دستمو نمیگرفتی، دوبار اشتباه رفتم. وقتی هم رسیدیم از ماشین تا در خونه سوهو چهاربار پیش پا خوردم که تو باید بهم میخندیدی ولی خب نخندیدی. در که باز شد یهو کل اون سر و صدا و داد و فریادها خاموش شد و همه به طرف ما برگشتن.
سوهو درو برامون باز گذاشت و با تعجب، و کمی لکنت، بهم گفت که انتظار دیدنم رو نداشته.
گذاشتم اول تو بری بعد خودم وارد شدم. قیافه ی همه مثل سوهو بود و سکوت کرده بودن و منم با غرور سرم رو بالا نگه داشته بودم تا ببینن که اشتباه میکردن و تو بازم کنارمی و من چقد افتخار میکنم بهت.
کیونگسو از پشت دستشو رو شونه م گذاشت: پسر... چند ماه بود که ندیده بودمت
لبخند زدم.
با یکم تردید سوال بعدیشو پرسید: خوبی؟
نیشم تا پس گوشم باز شد و با چشم به تو اشاره کردم: وقتی باشه همه چی خوبه
یه ابروشو بالا انداخت: چی باشه؟
لبخندم یکم بسته شد و اینبار با سر بهت اشاره کردم. به طرفت برگشت و یکم بهت زل زد و باز به من خیره شد: خب چی؟؟
اخم کردم: چی چیه...نمیبینیش مگه؟ میگم مینسوک که باشه منم خوبم
اونم اخم کرد: دیوونه شدی جونگده؟
روم رو ازش برگردوندم. دیوونه شده بود مثکه. چانیول درست پشت سرم ایستاده بود: الان دیگه کاملن دیوونه شدی نه؟ قبلن فقط با حرف میگفتی نرفته الان لابد داری تصورشم میکنی
صدامو بالا بردم: دیوونه خودتونین... مگه نمیبینینش کنارم؟ باورتون نمیشه بعد از 7 ماه برگشته نه؟
چانیول هم همون اندازه صداشو بالا برد: نه جونگده نه... بفهم که مینسوک مرده... بفهم اینو و انقدر اذیت نکن خودتو... انقدر نترسون مارو... هیچ وقت برنمیگرده اون...چرا بس نمیکنی؟
رومو از اونم برگردوندم. واسه همین بود که تو این 7 ماه هیچجا نمیرفتم. همشون دیوونه ن. میخوان منو از تو جدا کنن و دلیلشونو درک نمیکنم.
بهت خیره شدم و توام به طرفم برگشتی و تو ذهنم فقط این میگذشت که من چقد عاشق دیدن اون صورت برای تمام عمرم هستم.
@cheni
من هنو خودم نخوندم ولی خب گفتم واستون بزارم
#سناریو_اکسویی #xiuchen
#xiumin
#chen
ولی خودت بودی... موهات یکم بلندتر شده بود و پوستت یکم تیره تر... جای یه زخم خیلی محو هم روی پیشونیت بود ولی خودت بودی. و منم باید بغلت میکردم. مثل همیشه که وارد خونه میشدی.
به طرفت اومدم ولی روتو کردی اونور. بهم گفتی سلام و ازم رد شدی و من باز بیشتر تعجب کردم. مثل اون باری که دو ماه پیش تو خیابون دیدمت. حدس زدم خودت باشی ولی سرت رو گرفته بودی بالا و راه میرفتی و به مردم تنه میزدی و مینسوک من هیچ وقت انقدر سرد نبود.
پشت سرت وارد آشپزخونه شدم. نمیخواستم بپرسم اینهمه مدت کجا بودی و چیکار میکردی و چرا الان اومدی. فقط وقتی صبح بهم زنگ زدن و به مهمونی دعوتم کردن و الانم تو اومدی یعنی که ما باید به این مهمونی بریم. یعنی که این فرصت رو دارم که به همه نشون بدم بر خلاف حرفاشون تو برگشتی... که برای همیشه تنهام نذاشتی.
- مینسوک؟ خسته ای؟
سرت رو به نشانه ی منفی تکون دادی.
- بریم امشب مهمونی سوهو؟ امروز صبح زنگ زد دعوتمون کرد...
البته فقط منو... اون میگه که تو هیچ وقت برنمیگردی.
بازم سرتو تکون دادی و من میخواستم داد بزنم که لعنتی باهام حرف بزن من به اندازه 7 ماه و 5 روز و 12 ساعت دلم برای صدات تنگ شده ولی خب چیزی نگفتم. شاید از چیزی ناراحت بودی. باید بهت وقت میدادم.
توی راه از خوشحالی اینکه کنارم بودی، حتی با اینکه مثل همیشه دستمو نمیگرفتی، دوبار اشتباه رفتم. وقتی هم رسیدیم از ماشین تا در خونه سوهو چهاربار پیش پا خوردم که تو باید بهم میخندیدی ولی خب نخندیدی. در که باز شد یهو کل اون سر و صدا و داد و فریادها خاموش شد و همه به طرف ما برگشتن.
سوهو درو برامون باز گذاشت و با تعجب، و کمی لکنت، بهم گفت که انتظار دیدنم رو نداشته.
گذاشتم اول تو بری بعد خودم وارد شدم. قیافه ی همه مثل سوهو بود و سکوت کرده بودن و منم با غرور سرم رو بالا نگه داشته بودم تا ببینن که اشتباه میکردن و تو بازم کنارمی و من چقد افتخار میکنم بهت.
کیونگسو از پشت دستشو رو شونه م گذاشت: پسر... چند ماه بود که ندیده بودمت
لبخند زدم.
با یکم تردید سوال بعدیشو پرسید: خوبی؟
نیشم تا پس گوشم باز شد و با چشم به تو اشاره کردم: وقتی باشه همه چی خوبه
یه ابروشو بالا انداخت: چی باشه؟
لبخندم یکم بسته شد و اینبار با سر بهت اشاره کردم. به طرفت برگشت و یکم بهت زل زد و باز به من خیره شد: خب چی؟؟
اخم کردم: چی چیه...نمیبینیش مگه؟ میگم مینسوک که باشه منم خوبم
اونم اخم کرد: دیوونه شدی جونگده؟
روم رو ازش برگردوندم. دیوونه شده بود مثکه. چانیول درست پشت سرم ایستاده بود: الان دیگه کاملن دیوونه شدی نه؟ قبلن فقط با حرف میگفتی نرفته الان لابد داری تصورشم میکنی
صدامو بالا بردم: دیوونه خودتونین... مگه نمیبینینش کنارم؟ باورتون نمیشه بعد از 7 ماه برگشته نه؟
چانیول هم همون اندازه صداشو بالا برد: نه جونگده نه... بفهم که مینسوک مرده... بفهم اینو و انقدر اذیت نکن خودتو... انقدر نترسون مارو... هیچ وقت برنمیگرده اون...چرا بس نمیکنی؟
رومو از اونم برگردوندم. واسه همین بود که تو این 7 ماه هیچجا نمیرفتم. همشون دیوونه ن. میخوان منو از تو جدا کنن و دلیلشونو درک نمیکنم.
بهت خیره شدم و توام به طرفم برگشتی و تو ذهنم فقط این میگذشت که من چقد عاشق دیدن اون صورت برای تمام عمرم هستم.
@cheni
من هنو خودم نخوندم ولی خب گفتم واستون بزارم
#سناریو_اکسویی #xiuchen
#xiumin
#chen
۱۳.۰k
۲۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.