رمان خواهر من برای دوست عزیزم نسترن از اولش تا اخرش:
رمان خواهر من برای دوست عزیزم نسترن از اولش تا اخرش:
.
.
.
مثل همیشه رو کاناپه لَم داده بودم و داشتم سایت گردی میکردم
- آخ که من عاشق این گروهم اصن از هر انگشتشون صد تا هنر میباره ..... هوووووووی چته تو رو مثل گراز میزنی تو کله آدم
- گراز ؟؟؟
- پس چی بکیهون؟
- نه حالا کی گفت بکیهون؟
- خو اگه بکیهون نه پس کی؟؟
- من چه بدونم لوهان!
- اصلا حرف لوهان رو نزن که لولوئه
- باز شما دو تا دارین با هم بحث میکنین خجالت بکشین دو روز دیگه قراره برین سر .....
سونی: آخ آخ مامان جونم من غلط اضافی کردم فقط تروخدا دیگه شروع نکن
من: مامان خب به من چه این دیوونه بازی در میاره
مامان :مگه چیکار کرد؟؟؟
من: خب... خب... اممممم...چیزه.... میدونی .....اصن سونی تو بگو
سونی: خب ..... امممممم اصن به من چه مامان از تو پرسید
مامان: بگین یادمون نمیاد.... کیه داره زنگ میزنه؟!...هینجی تو برو و ببین کیه
- من؟؟؟؟
سونی: یه جوری میگی من انگار مامان گفت برو با چانی سلفی بگیر لازم نکرده خودم میرم
من: میگم سونی آخه الان یکم دیروقت نیس؟؟؟
مامان: خو چون دیروقته میگم برین باز کنین دیگه حتما کار واجب داشته...دِ برو دیگه تا زنگو نکنده
با خودم داشتم کلنجار میرفتم که کیه نمیدونم چرا یکم هم میترسیدم تا این که جیغ سونی رو شنیدم. با مامان سریع رفتیم جلو در اما کسی نبود فقط رو زمین یکم خون ریخته بود ای وای مامانم غش کرد چرا سریع زنگ زدم به اورژانس بعدشم پلیس.
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من شین هین جی هستم که با مادرم و خواهرم شین سون جی زندگی میکنیم
بالا سر تخت مادرم بودم و به اتفاقات امشب فکر میکردم تا اینکه یه پرستاری ازم خواست باهاش برم بهم گفت آزمایش اون خون اومد اینطور که معلومه خون مال خواهر شماست
وای خدای بزرگ من باورم نمیشد دستمو جلو دهنم گرفتم که صدای گریه بلند نشه
روی صندلی های بیمارستان نشسته بودم و به اتفاقات فکر میکردم تا این که یه بچه با چشمای گریون و صورتی که انگار یه گربه عظیم الجُسته چنگش گرفته بود اومد و نامه ای رو بهم داد میخواست سریع بره که دستشو گرفتم و میخواستم چیزی بگم که چشمای مظلومش توجه ام رو جلب کرد انگار فهمیده بود میخوام چی بگم و با دستش به گوشه سالن که یه انباری بود اشاره کرد و با صدای لرزون گفت اون داده و سریع رفت همین که بازش کردم برق بیمارستان رفت و سریع برق های جایگزین روشن شد دوباره خواستم بخونم که صداهای وحشتناکی اومد شروع کردم به خوندن
هی دخترک یه چیزی رو میدونی نه نمیدونی ولی حالا قراره بدونی و اون....
- کمک کمک به دادم برسین دخترم دخترم...
صدای زنی بود که بچش رو اینجا بستری کرده بود اما اون که بچش حالش خوب بود
بیخیال اتفاقات اخیر شروع کردم به خوندن :
هی دخترک یه چیزی رو میدونی نه نمیدونی ولی الان قراره بدونی و اون اینکه خواهر تو زندگیش مالش خونوادش عشقش و همه چیش در دست منه میتونم بخورمش ولی چرا بخورمش در حالی که میتونم آزادش کنم و دوباره همه چی رو به روز اول برگردونم فردا شب ساعت ۱۲ جلوی شهربازی آقای دارک میبینمت.
در حالی که بغضی خفیف و آشنا باز به سراغم اومده بود و تو گلوم مینشست و به گلوی من می وزید و چنگ میزد پلیسی رو دیدم که برای بازجویی و پیدا کردن خواهرم اومده بود سریع رفتم پیشش
- خانم شین شما اینجا هستین میدونین چقدر دنبالتون...
- بله بله متاسفم اما مشکلی پیش اومده!
- چه مشکلی ای..این کاغذ رو نگاه کنین
- خب که چی؟؟
- خب بخونینش دیگه
- چیشو بخونم
- منظورتون چیه خب نوشتشو بخونین دیه
- نوشته؟ کدوم نوشته این برگه سفیده نگاه کنین
- نه نه دقت کنین نوشته هی دخترک یه......
- خانم شین من میدونم بخاطر اتفاقات اخیر چقدر افسرده و پژمرده شدین بهتره برین و استراحت کنین تقصیر از من بود که الان اومدم برای بازجویی ساعت ۹ صبح جلوی خونتون هستم خداحافظ
در حالی که میرفت صدای زمزمه شو شنیدم که میگفت دیوونه هه نامه کدوم نامه؟؟
شاید حق با اون بود بهتر بود که میرفتم زنگ زدم به دختر داییم جون هی تا اون امشب پیش مادر بمونه و رفتم تا کمی استراحت کنم
اَه آخه ساعت ۱۰ و نیم صبح کی میخواد بیاد بگیر بخواب بابا خل شدی بابا چییییییییی ده و نیم صبح؟؟؟؟
سریع رفتم تا درو وا کنم ولی یه نگاه به لباسم انداختم هه فکر کن داشتم با این لباس میرقتم پیش آقای سوک سریع یه پالتو پوشیدم و در رو وا کردم
- معلوم هس کجایین خانوم من الان دوساعته پشت این درم
- متاسفم بفرمایین تو
- آههههه خب شروع میکنیم...
۰۰۰
- خداحافظ ممنونم که اومدین و متاسفم بخاطر خواب موندنم
آخخخخ چقدر بیچاره رو پشت در نگه داشتم خب الان چی میچسبه یه قهوه داغ........ عجیبه تو همین کمد باید باشه..... نه وااااای کمک خدای من این کیه دارم خفه میشم چرا دهنمو گرفته....
آااااای تمام بدنم درد میک
.
.
.
مثل همیشه رو کاناپه لَم داده بودم و داشتم سایت گردی میکردم
- آخ که من عاشق این گروهم اصن از هر انگشتشون صد تا هنر میباره ..... هوووووووی چته تو رو مثل گراز میزنی تو کله آدم
- گراز ؟؟؟
- پس چی بکیهون؟
- نه حالا کی گفت بکیهون؟
- خو اگه بکیهون نه پس کی؟؟
- من چه بدونم لوهان!
- اصلا حرف لوهان رو نزن که لولوئه
- باز شما دو تا دارین با هم بحث میکنین خجالت بکشین دو روز دیگه قراره برین سر .....
سونی: آخ آخ مامان جونم من غلط اضافی کردم فقط تروخدا دیگه شروع نکن
من: مامان خب به من چه این دیوونه بازی در میاره
مامان :مگه چیکار کرد؟؟؟
من: خب... خب... اممممم...چیزه.... میدونی .....اصن سونی تو بگو
سونی: خب ..... امممممم اصن به من چه مامان از تو پرسید
مامان: بگین یادمون نمیاد.... کیه داره زنگ میزنه؟!...هینجی تو برو و ببین کیه
- من؟؟؟؟
سونی: یه جوری میگی من انگار مامان گفت برو با چانی سلفی بگیر لازم نکرده خودم میرم
من: میگم سونی آخه الان یکم دیروقت نیس؟؟؟
مامان: خو چون دیروقته میگم برین باز کنین دیگه حتما کار واجب داشته...دِ برو دیگه تا زنگو نکنده
با خودم داشتم کلنجار میرفتم که کیه نمیدونم چرا یکم هم میترسیدم تا این که جیغ سونی رو شنیدم. با مامان سریع رفتیم جلو در اما کسی نبود فقط رو زمین یکم خون ریخته بود ای وای مامانم غش کرد چرا سریع زنگ زدم به اورژانس بعدشم پلیس.
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من شین هین جی هستم که با مادرم و خواهرم شین سون جی زندگی میکنیم
بالا سر تخت مادرم بودم و به اتفاقات امشب فکر میکردم تا اینکه یه پرستاری ازم خواست باهاش برم بهم گفت آزمایش اون خون اومد اینطور که معلومه خون مال خواهر شماست
وای خدای بزرگ من باورم نمیشد دستمو جلو دهنم گرفتم که صدای گریه بلند نشه
روی صندلی های بیمارستان نشسته بودم و به اتفاقات فکر میکردم تا این که یه بچه با چشمای گریون و صورتی که انگار یه گربه عظیم الجُسته چنگش گرفته بود اومد و نامه ای رو بهم داد میخواست سریع بره که دستشو گرفتم و میخواستم چیزی بگم که چشمای مظلومش توجه ام رو جلب کرد انگار فهمیده بود میخوام چی بگم و با دستش به گوشه سالن که یه انباری بود اشاره کرد و با صدای لرزون گفت اون داده و سریع رفت همین که بازش کردم برق بیمارستان رفت و سریع برق های جایگزین روشن شد دوباره خواستم بخونم که صداهای وحشتناکی اومد شروع کردم به خوندن
هی دخترک یه چیزی رو میدونی نه نمیدونی ولی حالا قراره بدونی و اون....
- کمک کمک به دادم برسین دخترم دخترم...
صدای زنی بود که بچش رو اینجا بستری کرده بود اما اون که بچش حالش خوب بود
بیخیال اتفاقات اخیر شروع کردم به خوندن :
هی دخترک یه چیزی رو میدونی نه نمیدونی ولی الان قراره بدونی و اون اینکه خواهر تو زندگیش مالش خونوادش عشقش و همه چیش در دست منه میتونم بخورمش ولی چرا بخورمش در حالی که میتونم آزادش کنم و دوباره همه چی رو به روز اول برگردونم فردا شب ساعت ۱۲ جلوی شهربازی آقای دارک میبینمت.
در حالی که بغضی خفیف و آشنا باز به سراغم اومده بود و تو گلوم مینشست و به گلوی من می وزید و چنگ میزد پلیسی رو دیدم که برای بازجویی و پیدا کردن خواهرم اومده بود سریع رفتم پیشش
- خانم شین شما اینجا هستین میدونین چقدر دنبالتون...
- بله بله متاسفم اما مشکلی پیش اومده!
- چه مشکلی ای..این کاغذ رو نگاه کنین
- خب که چی؟؟
- خب بخونینش دیگه
- چیشو بخونم
- منظورتون چیه خب نوشتشو بخونین دیه
- نوشته؟ کدوم نوشته این برگه سفیده نگاه کنین
- نه نه دقت کنین نوشته هی دخترک یه......
- خانم شین من میدونم بخاطر اتفاقات اخیر چقدر افسرده و پژمرده شدین بهتره برین و استراحت کنین تقصیر از من بود که الان اومدم برای بازجویی ساعت ۹ صبح جلوی خونتون هستم خداحافظ
در حالی که میرفت صدای زمزمه شو شنیدم که میگفت دیوونه هه نامه کدوم نامه؟؟
شاید حق با اون بود بهتر بود که میرفتم زنگ زدم به دختر داییم جون هی تا اون امشب پیش مادر بمونه و رفتم تا کمی استراحت کنم
اَه آخه ساعت ۱۰ و نیم صبح کی میخواد بیاد بگیر بخواب بابا خل شدی بابا چییییییییی ده و نیم صبح؟؟؟؟
سریع رفتم تا درو وا کنم ولی یه نگاه به لباسم انداختم هه فکر کن داشتم با این لباس میرقتم پیش آقای سوک سریع یه پالتو پوشیدم و در رو وا کردم
- معلوم هس کجایین خانوم من الان دوساعته پشت این درم
- متاسفم بفرمایین تو
- آههههه خب شروع میکنیم...
۰۰۰
- خداحافظ ممنونم که اومدین و متاسفم بخاطر خواب موندنم
آخخخخ چقدر بیچاره رو پشت در نگه داشتم خب الان چی میچسبه یه قهوه داغ........ عجیبه تو همین کمد باید باشه..... نه وااااای کمک خدای من این کیه دارم خفه میشم چرا دهنمو گرفته....
آااااای تمام بدنم درد میک
۲.۳m
۲۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.