سلام بچه ها ازتون گله دارم به خاطر لایکا و نظرات اگ قراره
سلام بچه ها ازتون گله دارم به خاطر لایکا و نظرات اگ قراره اینجور باشه تا پیجو ببندم؟؟؟؟ :-\
سلام علیرضام میخوام براتون یه داستان بگم
قضیه از اونجا شروع شد که من یه پسر عمه دارم تو شهر خرم اباد یه خونه داشت یه خونه دو طبقه طبقه اول خالی بود طبقه دوم پسر عمم با خانومش و بچه کوچیکش ساکن بودن سال های خیلی دور طبقه اول اون خونه یه زن قد کوتاه و یه مرد قد بلند زندگی میکردن که به دلایلی که نمیدونم مرد اون خونه میمیره و زنش خودکشی میکنه و بچه هاشون میرن تهران بعد روح اون زن تو خونه سرگردون بوده و اون زن هرکس که تو اون خونه میومده اگه زن و مرد بودن کاری میکرده بینشون اختلاف به وجود بیاد و طلاق بگیرن اینم نگفتم یکی از بچه های زنه جنی تو بچگی فوت میکنه اولین بار خواهر زن پسر عمم اون زن رو تو اینه میبینه و تا یه مدت افسرده بود و کار به جایی رسیده بود که پسر عمم میخواست از زنش طلاق بگیره بخاطر اذیت و ازار های اون زن تا اینکه پسر عمم(احسان) عصابش خورد میشه و دره خونرو اتش میزنه که از بدشانسی اون بچه پیرزن داخل اون اتش میسوزه و اذیت و ازار اون پیرزن بیشتر میشه و اون پیرزن بچشون رو اذیت میکرده که بچشون میاد به باباش میگه بابا اون پیرزن وایساده پشت پنجره و منو تحدید میکنه احسان میدونسته قضیه چیه و به هیچکس هیچی نگفته بود رسید به جایی که من رفتم خونشون و از هیچی خبر نداشتم نمیدونستم اون خونه جن داره رفتم خونشون شب دستشوییم گرفت(با معزرت)رفتم و برگشتم دستشویی داخل حیات بود داشتم برمیگشتم که خواستم دره هال رو ببندم یکی زد رو شونم منم به رو خودم نیاوردم درو بستم و رفتم خوابیدم وقتی خواستم بخوابم با خودم گفتم شاید نبضم بوده و خودمو راضی کردم و خوابیدم فردا صبح پیگیر قضیه شدم و پسر عمم گفت اشتباه میکنی باو بیخیال تا اینکه بچشون بهران گفت بابا دوباره اون پیرزنه منو اذیت و تحدید کرد که من فهمیدم قضیه جدی بوده احسان رو مجبور کردم که بهم بگه جریانو که براتون اون بالا گفتم منم ترسیدم و خواستم برم که گفت علیرضا الان بری همه میفهمن وایسا شنبه صبح برو و کلی اصرار کرد منم با کلی ترس و لرز وایسادم و بقیه فامیل هامون هم اومدن پسر عموم و اجیم اومده بودن پنجشنبه بود که منو پسر عموم میلاد خواستیم بریم بیرون دره خونشون طوری بود که درو باز میکردی خونه احسان اینا بود و زیرش خونه متروکه و بالاش پشت بام میلاد جلو در نشسته بود و از موضوع خبر نداشت دره ورودی خونه احسان باز بود دیدم میلاد یه لحظه رنگش پرید و چشاش زد بیرون که گفتم چی شده بهم نگفت اجیم بهم گفت با میلاد برید پایین برام یه چیز بیارید منم از خدا بی خبر که نمیدونستم اون پایینه فکر میکردم فقط تو حیات هستش میلاد پله اول رو رفت پای: که زن پسر عمم صداش کرد و برگشت من دو سه تا پله رفتم پایین راهرو تاریک بود که یه چیز سیاه اون پایینه رفتم جلوتر پیرزنه چادر سرش بود که رفتم جلوتر دیدم یه نفر تکیه زده به تهه پله ها داره نگام میکنه تا خواستم به خودم بیام دیدم چادرشو زد کنار و صورتش پیدا شد با ترس و لرز پاهام جون نداشتن از ترس که با دست خودمو رسوندم به بالا در نیمه باز بود که حواسم به پایین بود که ببینم عکس و عملش چیه که دیدم بهم لبخند زد و من محکم خوردم تو در و اوفتادم زمین که بقیه ترسیدن منم با عجله از خونه زدم بیرون که پسر عموم میلاد هم باهام اومد نشستیم پشت موتور شاید باورتون نشه نمیدونم چطور تا خونه عموم رفتم همش اون صحنه جلو چشام بود که وقتی رفتیم اونجا میلاد گفت من قبل تو دیدمش گفت به در خیره بودم داشتم فکر میکردم که دیدم یه چیزه مشکی از پشت بوم رفت پایین گفتم میمردی زود تر بگی که دیگه بعد اون قضیه اصلا نرفتم خونه احسان اینا و تا چند هفته خواب اون پیرزن رو میدیدم!! پایان!!
سلام علیرضام میخوام براتون یه داستان بگم
قضیه از اونجا شروع شد که من یه پسر عمه دارم تو شهر خرم اباد یه خونه داشت یه خونه دو طبقه طبقه اول خالی بود طبقه دوم پسر عمم با خانومش و بچه کوچیکش ساکن بودن سال های خیلی دور طبقه اول اون خونه یه زن قد کوتاه و یه مرد قد بلند زندگی میکردن که به دلایلی که نمیدونم مرد اون خونه میمیره و زنش خودکشی میکنه و بچه هاشون میرن تهران بعد روح اون زن تو خونه سرگردون بوده و اون زن هرکس که تو اون خونه میومده اگه زن و مرد بودن کاری میکرده بینشون اختلاف به وجود بیاد و طلاق بگیرن اینم نگفتم یکی از بچه های زنه جنی تو بچگی فوت میکنه اولین بار خواهر زن پسر عمم اون زن رو تو اینه میبینه و تا یه مدت افسرده بود و کار به جایی رسیده بود که پسر عمم میخواست از زنش طلاق بگیره بخاطر اذیت و ازار های اون زن تا اینکه پسر عمم(احسان) عصابش خورد میشه و دره خونرو اتش میزنه که از بدشانسی اون بچه پیرزن داخل اون اتش میسوزه و اذیت و ازار اون پیرزن بیشتر میشه و اون پیرزن بچشون رو اذیت میکرده که بچشون میاد به باباش میگه بابا اون پیرزن وایساده پشت پنجره و منو تحدید میکنه احسان میدونسته قضیه چیه و به هیچکس هیچی نگفته بود رسید به جایی که من رفتم خونشون و از هیچی خبر نداشتم نمیدونستم اون خونه جن داره رفتم خونشون شب دستشوییم گرفت(با معزرت)رفتم و برگشتم دستشویی داخل حیات بود داشتم برمیگشتم که خواستم دره هال رو ببندم یکی زد رو شونم منم به رو خودم نیاوردم درو بستم و رفتم خوابیدم وقتی خواستم بخوابم با خودم گفتم شاید نبضم بوده و خودمو راضی کردم و خوابیدم فردا صبح پیگیر قضیه شدم و پسر عمم گفت اشتباه میکنی باو بیخیال تا اینکه بچشون بهران گفت بابا دوباره اون پیرزنه منو اذیت و تحدید کرد که من فهمیدم قضیه جدی بوده احسان رو مجبور کردم که بهم بگه جریانو که براتون اون بالا گفتم منم ترسیدم و خواستم برم که گفت علیرضا الان بری همه میفهمن وایسا شنبه صبح برو و کلی اصرار کرد منم با کلی ترس و لرز وایسادم و بقیه فامیل هامون هم اومدن پسر عموم و اجیم اومده بودن پنجشنبه بود که منو پسر عموم میلاد خواستیم بریم بیرون دره خونشون طوری بود که درو باز میکردی خونه احسان اینا بود و زیرش خونه متروکه و بالاش پشت بام میلاد جلو در نشسته بود و از موضوع خبر نداشت دره ورودی خونه احسان باز بود دیدم میلاد یه لحظه رنگش پرید و چشاش زد بیرون که گفتم چی شده بهم نگفت اجیم بهم گفت با میلاد برید پایین برام یه چیز بیارید منم از خدا بی خبر که نمیدونستم اون پایینه فکر میکردم فقط تو حیات هستش میلاد پله اول رو رفت پای: که زن پسر عمم صداش کرد و برگشت من دو سه تا پله رفتم پایین راهرو تاریک بود که یه چیز سیاه اون پایینه رفتم جلوتر پیرزنه چادر سرش بود که رفتم جلوتر دیدم یه نفر تکیه زده به تهه پله ها داره نگام میکنه تا خواستم به خودم بیام دیدم چادرشو زد کنار و صورتش پیدا شد با ترس و لرز پاهام جون نداشتن از ترس که با دست خودمو رسوندم به بالا در نیمه باز بود که حواسم به پایین بود که ببینم عکس و عملش چیه که دیدم بهم لبخند زد و من محکم خوردم تو در و اوفتادم زمین که بقیه ترسیدن منم با عجله از خونه زدم بیرون که پسر عموم میلاد هم باهام اومد نشستیم پشت موتور شاید باورتون نشه نمیدونم چطور تا خونه عموم رفتم همش اون صحنه جلو چشام بود که وقتی رفتیم اونجا میلاد گفت من قبل تو دیدمش گفت به در خیره بودم داشتم فکر میکردم که دیدم یه چیزه مشکی از پشت بوم رفت پایین گفتم میمردی زود تر بگی که دیگه بعد اون قضیه اصلا نرفتم خونه احسان اینا و تا چند هفته خواب اون پیرزن رو میدیدم!! پایان!!
۱۳.۹k
۲۳ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.