سحر که گویا در حضور پدرش کاری شده بود سفره رو پهن و مشغول
سحر که گویا در حضور پدرش کاری شده بود سفره رو پهن و مشغول چیدن ظرفها شد امید هم با خودشیرینی کمکش میکرد و گهگاهی چشمکی دلبرانه بهش میزد..
سرانجام سفره رنگین شام چیده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند جعفر آقا دستی به شکمش که همچون بالشتی زیر سینه اش بود کشید و گفت:
به به حالا از کدوم بخوریم...آبجی خانوم ماشااله هرچی میگذره دست پختشون عالی تر میشه آقا بهروزم در حالیکه مشغول کشیدن برنج برای جعفر شده بود به علامت تأیید سرتکان داد
سودابه خانوم هم با چرب زبانی در حالیکه لیوان ها رو پر میکرد گفت:
نوش جونت داداش...
ساعاتی کوتاه پس از شام امید و پدرش و آقا بهروز کنار تلویزیون نشستند
و خانومها مشغول جمع آوری سفره و شست و شوی ظروف شدند.
سحر با سینی مملو از چای به کنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه برگشت
امید با نگاهی به پدرش اشاره به مطرح کردن خواستگاری کرد...
جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره ای کرد که معلوم بود تو دلش داره بد و بیراه نثار امید میکنه و میگه اینقدر عجول نباش... دقایقی بعد همه اعضای دوخانواده کنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا بهروز شروع به صحبت کرد سحر که میدانست اوضاع از چه قرار است به بهانه پیشدستی برای میوه آوردن راهی آشپزخانه شد...
جعفر آقا شروع کرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن کنار هم امشب علاوه بر دیدار تازه کردن و میهمانی یه هدف سرنوشت ساز و خیری هم داره...
سودابه خانوم که کاملا مشخص بود از قضایا با خبره و کاملا راضیه با لبخندی به استقبال صحبتهای داداشش پیوست...
جعفر آقا هم دستش رو به روی زانوی امید گذاشت و ادامه داد: بله ، خلاصه اینکه همه ما میدونیم امید و سحر همدیگه رو میخوان ما هم که از بچگی اسمشون رو روی هم گذاشتیم چه بهتر اینکه امشب جدی تر راجبش صحبت کنیم نه بهروز جان؟
آقا بهروز که کمی شوکه شده بود دستی به ریشهای پرپشت و سفیدش کشید و گفت:
والا ...چه عرض کنم...کی بهتر از امید جان که شناخت روش داریم و
خودیه.اگه سحر مشکلی نداشته باشه منم حرفی ندارم
سودابه خانوم با خوشحالی سر تکان داد
مریم خانوم هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
خوب سحر جون
سحر هم که سرش رو پایین انداخته بود گفت: من مشکلی ندارم
مریم خانوم با خوشحالی گفت: پس مبارکهههههههههه
اما همان لحظه چند کیلومتر آنطرف تر پیرمرد راننده یک لیوان سرخ رنگ چای رو با فلاکس کهنه وسیاهش پر کرد و جلوی ماشین روی جدول خاک گرفته نشست
و مشغول سر کشیدن آن شد...مرد جوانی که ماشینش از مسافر پر شده بود
رو به پیرمرد گفت: اکبر آقا من دیگه از اونور میرم خونه کاری با ما نداری؟
اکبر آقا که همچنان چایش رو مینوشید سرش رو به سمت بالا تکان داد و ... مرد جوان خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت...
سکوت حکمفرما شده بود و جاده خلوت...در میان این سکوت و تاریکی دریا هم آرام با موجهایی کوچک گویا مشغول استراحت بود.
تا اینکه دختری جوان با چهره و پوششی که کاملا مشخص بود از اهالی آنجا نیست
و از شهر می آید به پیکان پیرمرد نزدیک و سوار شد
پیرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشین شد
از آیینه نگاهی به دختر که انگار از خستگی داشت بیهوش میشد شد وگفت:
کجا میری خانوم؟
دخترک با بی حوصلگی و صدایی لرزان گفت: دربست به این آدرس سپس کاغذی به پیرمرد داد و با دست دیگر پیشانیش رو شروع به مالیدن کرد
گویا بدجور سردرد داشت...
پیرمرد عینکش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه کرد...جالب اینکه این دقیقا همان آدرسی بود
که غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!
ابرو بالا اندخت و ماشین رو روشن و حرکت کرد
دخترک سرش رو به شیشه تکیه زده و انگار کاملا غرق خواب شده بود...
باران با پراکندگی به شیشه میکوبید و سایه صورت دختر بروی شیشه و قطرات افتاده بود
در طول مسیر پیرمرد چندبار از آیینه نگاه کرد و دخترک همچنان غرق خواب بود
تا اینکه چند متر مانده به خانه مورد نظر ایستاد
آرام صدا کرد: خانوم...رسیدیم
اما دخترک همچنان غرق در خواب بود
پیرمرد برگشت و بلندتر صدایش کرد اما بی فایده بود!
به ناچار شانه هایش رو تکان داد ..اما باز هم فایده ای نداشت
اضطراب عجیبی وجودش رو گرفت ، صورت دخترک مثل گچ سفید شده بود
پیرمرد دستای نحیف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود
چند سیلی بصورتش زد و دخترک عکس العملی نشان نداد
پیرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نمیزد!!!!!!!
این حقیقت داشت ...دخترک مرده بود!!!
پیرمرد دست و پایش رو گم کرده و سردر گم شده بود
ابتدا خواست به پلیس زنگ بزنه اما ... در دست دخترک یک عکس قرار داشت
که داخلش او و امید ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...
پیرمرد که گیج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه کنار ویلا رفت
از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد...
جسد بیجان دخترک روی زمین افتاد و روسریش کنار رفت..
باد سردی وزید
سرانجام سفره رنگین شام چیده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند جعفر آقا دستی به شکمش که همچون بالشتی زیر سینه اش بود کشید و گفت:
به به حالا از کدوم بخوریم...آبجی خانوم ماشااله هرچی میگذره دست پختشون عالی تر میشه آقا بهروزم در حالیکه مشغول کشیدن برنج برای جعفر شده بود به علامت تأیید سرتکان داد
سودابه خانوم هم با چرب زبانی در حالیکه لیوان ها رو پر میکرد گفت:
نوش جونت داداش...
ساعاتی کوتاه پس از شام امید و پدرش و آقا بهروز کنار تلویزیون نشستند
و خانومها مشغول جمع آوری سفره و شست و شوی ظروف شدند.
سحر با سینی مملو از چای به کنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه برگشت
امید با نگاهی به پدرش اشاره به مطرح کردن خواستگاری کرد...
جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره ای کرد که معلوم بود تو دلش داره بد و بیراه نثار امید میکنه و میگه اینقدر عجول نباش... دقایقی بعد همه اعضای دوخانواده کنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا بهروز شروع به صحبت کرد سحر که میدانست اوضاع از چه قرار است به بهانه پیشدستی برای میوه آوردن راهی آشپزخانه شد...
جعفر آقا شروع کرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن کنار هم امشب علاوه بر دیدار تازه کردن و میهمانی یه هدف سرنوشت ساز و خیری هم داره...
سودابه خانوم که کاملا مشخص بود از قضایا با خبره و کاملا راضیه با لبخندی به استقبال صحبتهای داداشش پیوست...
جعفر آقا هم دستش رو به روی زانوی امید گذاشت و ادامه داد: بله ، خلاصه اینکه همه ما میدونیم امید و سحر همدیگه رو میخوان ما هم که از بچگی اسمشون رو روی هم گذاشتیم چه بهتر اینکه امشب جدی تر راجبش صحبت کنیم نه بهروز جان؟
آقا بهروز که کمی شوکه شده بود دستی به ریشهای پرپشت و سفیدش کشید و گفت:
والا ...چه عرض کنم...کی بهتر از امید جان که شناخت روش داریم و
خودیه.اگه سحر مشکلی نداشته باشه منم حرفی ندارم
سودابه خانوم با خوشحالی سر تکان داد
مریم خانوم هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
خوب سحر جون
سحر هم که سرش رو پایین انداخته بود گفت: من مشکلی ندارم
مریم خانوم با خوشحالی گفت: پس مبارکهههههههههه
اما همان لحظه چند کیلومتر آنطرف تر پیرمرد راننده یک لیوان سرخ رنگ چای رو با فلاکس کهنه وسیاهش پر کرد و جلوی ماشین روی جدول خاک گرفته نشست
و مشغول سر کشیدن آن شد...مرد جوانی که ماشینش از مسافر پر شده بود
رو به پیرمرد گفت: اکبر آقا من دیگه از اونور میرم خونه کاری با ما نداری؟
اکبر آقا که همچنان چایش رو مینوشید سرش رو به سمت بالا تکان داد و ... مرد جوان خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت...
سکوت حکمفرما شده بود و جاده خلوت...در میان این سکوت و تاریکی دریا هم آرام با موجهایی کوچک گویا مشغول استراحت بود.
تا اینکه دختری جوان با چهره و پوششی که کاملا مشخص بود از اهالی آنجا نیست
و از شهر می آید به پیکان پیرمرد نزدیک و سوار شد
پیرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشین شد
از آیینه نگاهی به دختر که انگار از خستگی داشت بیهوش میشد شد وگفت:
کجا میری خانوم؟
دخترک با بی حوصلگی و صدایی لرزان گفت: دربست به این آدرس سپس کاغذی به پیرمرد داد و با دست دیگر پیشانیش رو شروع به مالیدن کرد
گویا بدجور سردرد داشت...
پیرمرد عینکش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه کرد...جالب اینکه این دقیقا همان آدرسی بود
که غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!
ابرو بالا اندخت و ماشین رو روشن و حرکت کرد
دخترک سرش رو به شیشه تکیه زده و انگار کاملا غرق خواب شده بود...
باران با پراکندگی به شیشه میکوبید و سایه صورت دختر بروی شیشه و قطرات افتاده بود
در طول مسیر پیرمرد چندبار از آیینه نگاه کرد و دخترک همچنان غرق خواب بود
تا اینکه چند متر مانده به خانه مورد نظر ایستاد
آرام صدا کرد: خانوم...رسیدیم
اما دخترک همچنان غرق در خواب بود
پیرمرد برگشت و بلندتر صدایش کرد اما بی فایده بود!
به ناچار شانه هایش رو تکان داد ..اما باز هم فایده ای نداشت
اضطراب عجیبی وجودش رو گرفت ، صورت دخترک مثل گچ سفید شده بود
پیرمرد دستای نحیف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود
چند سیلی بصورتش زد و دخترک عکس العملی نشان نداد
پیرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نمیزد!!!!!!!
این حقیقت داشت ...دخترک مرده بود!!!
پیرمرد دست و پایش رو گم کرده و سردر گم شده بود
ابتدا خواست به پلیس زنگ بزنه اما ... در دست دخترک یک عکس قرار داشت
که داخلش او و امید ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...
پیرمرد که گیج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه کنار ویلا رفت
از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد...
جسد بیجان دخترک روی زمین افتاد و روسریش کنار رفت..
باد سردی وزید
۵.۰k
۰۱ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.