موهیتو من🤍🌵pt16
ا.ت : شو...گا
شوگا : جونم خوبی ا.ت حالت چطوری جایت درد نمیکنه ؟
ا.ت: جیهوپ... جیهوپ حالش خیلی بد ...بود...داشت خونریزی میکرد
شوگا : میدونم دکتر اومد بالا سرش الان هم حالش خوبه فقط بی هوش بخواطر دارو های بیهوشی
ا.ت : خوبه
شوگا : دلت درد میکنی ؟
ا.ت : آره خیلی درد میکنه
شوگا : کمرت چی اونم درد میکنه ؟
ا.ت : آره از کجا میدونی ؟ تو خواب حرف زدم ؟
شوگا : ن دکتر گفت پریودی
ا.ت : چییییییییی دکترررررر چرا دکتر اومده بالا سرمممم اصلا اون دکتر بی فانوس چطوری فهمیده من پریودم ؟!
شوگا : امپور بهت زد و ....
ا.ت : تو ام مر ه بودی چرا گذاشتی ببینه
شوگا : جیمین به زور جلوم رو گرفت
ا.ت : ای بابا چی بگمممم
شوگا : تو خوبی ؟
ا.ت: نظر خودت چیه
شوگا : از تو ام نمیشه سوال پرسید
ا.ت : خوبم ولی درد دارم
شوگا : قضیه مامان و بابات چیه اجتماعی گفت رفتی تو شک و فکر کردی جیهوپ مامانته
ا.ت : اووو ... قضیه طولانی ع وقتی ۱۰ سالم بود فهمیدم مامانم مریضه سرطان داشت بابام مدیر عامل یه شرکت بود یه وام گرفت و مامانم رو عمل کرد ولی انگار مامانم کامل خوب نشد ولی ما خبر نداشتیم یه روز مامانم رفت بیرون و بهم گفت ک میره خرید برای خونه وسایل بخر ... تقربیا یک ساعت بعدش اومد خونه زیاد حالش خوب نبود بی حوصله بود داشتم تو اتاقم بازی میکردم ک سوهو داره گریه میکنه رفت دیدم مامانم .... دیدم مامانم ...افتاده زمین ... اون روز خیلی گریه کردم خیلی بعد از اون دیگه هر وقت خیلی استرس بهم وارد میشد یا کسی رو روی زمین میدیدم بهم شک وارد میشد و فکر میکردم اون مامانمه یه بار تو دبیرستان هم اینطوری شد یکی از دوست هام نون برنجی ک خورده بود فاسد بوده برای همین توی دست شوی داشت بالا می آورد خیلی حالش بد بود منم ک دیدمش بهم شک بردی وارد شود
ادامه داره...
شوگا : جونم خوبی ا.ت حالت چطوری جایت درد نمیکنه ؟
ا.ت: جیهوپ... جیهوپ حالش خیلی بد ...بود...داشت خونریزی میکرد
شوگا : میدونم دکتر اومد بالا سرش الان هم حالش خوبه فقط بی هوش بخواطر دارو های بیهوشی
ا.ت : خوبه
شوگا : دلت درد میکنی ؟
ا.ت : آره خیلی درد میکنه
شوگا : کمرت چی اونم درد میکنه ؟
ا.ت : آره از کجا میدونی ؟ تو خواب حرف زدم ؟
شوگا : ن دکتر گفت پریودی
ا.ت : چییییییییی دکترررررر چرا دکتر اومده بالا سرمممم اصلا اون دکتر بی فانوس چطوری فهمیده من پریودم ؟!
شوگا : امپور بهت زد و ....
ا.ت : تو ام مر ه بودی چرا گذاشتی ببینه
شوگا : جیمین به زور جلوم رو گرفت
ا.ت : ای بابا چی بگمممم
شوگا : تو خوبی ؟
ا.ت: نظر خودت چیه
شوگا : از تو ام نمیشه سوال پرسید
ا.ت : خوبم ولی درد دارم
شوگا : قضیه مامان و بابات چیه اجتماعی گفت رفتی تو شک و فکر کردی جیهوپ مامانته
ا.ت : اووو ... قضیه طولانی ع وقتی ۱۰ سالم بود فهمیدم مامانم مریضه سرطان داشت بابام مدیر عامل یه شرکت بود یه وام گرفت و مامانم رو عمل کرد ولی انگار مامانم کامل خوب نشد ولی ما خبر نداشتیم یه روز مامانم رفت بیرون و بهم گفت ک میره خرید برای خونه وسایل بخر ... تقربیا یک ساعت بعدش اومد خونه زیاد حالش خوب نبود بی حوصله بود داشتم تو اتاقم بازی میکردم ک سوهو داره گریه میکنه رفت دیدم مامانم .... دیدم مامانم ...افتاده زمین ... اون روز خیلی گریه کردم خیلی بعد از اون دیگه هر وقت خیلی استرس بهم وارد میشد یا کسی رو روی زمین میدیدم بهم شک وارد میشد و فکر میکردم اون مامانمه یه بار تو دبیرستان هم اینطوری شد یکی از دوست هام نون برنجی ک خورده بود فاسد بوده برای همین توی دست شوی داشت بالا می آورد خیلی حالش بد بود منم ک دیدمش بهم شک بردی وارد شود
ادامه داره...
۷.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.