تک پارتی :)
تک پارتی :)
روح هیناتا ،دختری اصیل زاده
+ت همینجا بمون باشه؟
-باشه بابایی
+آفرین دخترم من میرم برات خوراکی بگیرم
-باشه بابایی
از ماشین پیاده شدم و رفتم ب سمت غرفه ای ک وسط این بیایون بی آب و علف ک نزدیک خونه ی خونه باغ قدیمی بود و برای مینسو خوراکی خریدم داشتم ب سمت ماشین حرکت میکردم ک ی صدایی از توی خونه باغ اومد کنجکاو شدم برم ببینم چیه آخه شایعه شده صاحب خونه باغ مرده و الان اونجا متروکست خوراکیا رو به مینسو دادمو بهش سپردم ک از ماشین پیاده نشه و به سمت خونه باغ حرکت کردم هوا تقریبا تاریک شده بود امیدوارم مینسو نترسیده باشه درو آروم باز کردم زنگ زدن در آهنی باعث شده بود ک صدای بدی تولید بشه وارد خونه باغ شدم و آروم آروم و با احتیاط راه میرفتم ک بازم اون صدا اومد دروغ چرا ترسیده بودم آخه یکی نیست بگه مرتیکه تو کجا این کارا کجا بشین پیش دخترت برو خونت دیگه تو افکار خودم بود که ی صدا اومد پریدم هوا و داد زدم:
+کی اونجاست ؟؟
دیگه مطمئن شدم صدا نمیاد و چون ترسیده بودم و مطمئن بودم هوا بیشتراز اون تاریک نمیشه بر گشتم تو راه ب غرفه نگاه کردم فروشنده اونجا نبود عجیبه ها!
خواستم سوار ماشین بشم که دیدم مینسو نیست قلبم ریخت تنها کسی ک ب ذهنم میرسید فروشنده بود همه جا رو میگشتم و اسم مینسو رو داد میزدم ک از پشت سرم ی صدایی اومد
-بابایی چرا ناراحتی؟؟
بر گشتم مینسو بود، عصبانی بودم سرش داد زدم:
+تو کجا بودی هان(با داد)
گریه کرد تعجب نکردم چون تا حالا سرش داد نزده بودم اون فقط چهار سالش بود از وقتی هانا(زنش)رفته هر دومون خیلی تنها شدیم بغلش کردم
-بابایی اون آقاهه گف ک برم پیشش (با گریه)
+کدوم آقاهه ؟
-همون ک اونجاست
برگشتم فروشنده با لبخند داشت به ما نگاه میکرد اما... اما اون که تا ی دیقه پیش نبود.... خرافاتی شدم سریع سوار ماشین شدیم و ب سمت خونه حرکت کردیم.....
ادامه دارد....
روح هیناتا ،دختری اصیل زاده
+ت همینجا بمون باشه؟
-باشه بابایی
+آفرین دخترم من میرم برات خوراکی بگیرم
-باشه بابایی
از ماشین پیاده شدم و رفتم ب سمت غرفه ای ک وسط این بیایون بی آب و علف ک نزدیک خونه ی خونه باغ قدیمی بود و برای مینسو خوراکی خریدم داشتم ب سمت ماشین حرکت میکردم ک ی صدایی از توی خونه باغ اومد کنجکاو شدم برم ببینم چیه آخه شایعه شده صاحب خونه باغ مرده و الان اونجا متروکست خوراکیا رو به مینسو دادمو بهش سپردم ک از ماشین پیاده نشه و به سمت خونه باغ حرکت کردم هوا تقریبا تاریک شده بود امیدوارم مینسو نترسیده باشه درو آروم باز کردم زنگ زدن در آهنی باعث شده بود ک صدای بدی تولید بشه وارد خونه باغ شدم و آروم آروم و با احتیاط راه میرفتم ک بازم اون صدا اومد دروغ چرا ترسیده بودم آخه یکی نیست بگه مرتیکه تو کجا این کارا کجا بشین پیش دخترت برو خونت دیگه تو افکار خودم بود که ی صدا اومد پریدم هوا و داد زدم:
+کی اونجاست ؟؟
دیگه مطمئن شدم صدا نمیاد و چون ترسیده بودم و مطمئن بودم هوا بیشتراز اون تاریک نمیشه بر گشتم تو راه ب غرفه نگاه کردم فروشنده اونجا نبود عجیبه ها!
خواستم سوار ماشین بشم که دیدم مینسو نیست قلبم ریخت تنها کسی ک ب ذهنم میرسید فروشنده بود همه جا رو میگشتم و اسم مینسو رو داد میزدم ک از پشت سرم ی صدایی اومد
-بابایی چرا ناراحتی؟؟
بر گشتم مینسو بود، عصبانی بودم سرش داد زدم:
+تو کجا بودی هان(با داد)
گریه کرد تعجب نکردم چون تا حالا سرش داد نزده بودم اون فقط چهار سالش بود از وقتی هانا(زنش)رفته هر دومون خیلی تنها شدیم بغلش کردم
-بابایی اون آقاهه گف ک برم پیشش (با گریه)
+کدوم آقاهه ؟
-همون ک اونجاست
برگشتم فروشنده با لبخند داشت به ما نگاه میکرد اما... اما اون که تا ی دیقه پیش نبود.... خرافاتی شدم سریع سوار ماشین شدیم و ب سمت خونه حرکت کردیم.....
ادامه دارد....
۳۰.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.