در دل غروب خورشید، وقتی آسمان به رنگ های گرم و دلپذیر می
در دل غروب خورشید، وقتی آسمان به رنگهای گرم و دلپذیر میآراست، سایههای بلند و نرم بر روی زمین پهن میشد. نشسته بر روی یک صندلی چوبی قدیمی، با قلبی پر از آرزو و به تماشای رنگها نشستم. هر لحظه، خورشید به آرامی در افق ناپدید میشد و احساس میکردم که هر پرتو نور، داستانی از عشق و زندگی را با خود میآورد.
صندلی، گویی سکوتی را بهدنبال داشت؛ سکوتی که در آن صدای دلها و یادهای دریای عشق را میشنیدم. غروب خورشید، برایم یادآور لحظههای شیرین و تلخ گذشته بود که در هر تلالو نور آن، زندگی دوباره به من لبخند میزد. آنگاه که روز به شب میرسید، قلبم همچنان به پیروی از آن زیبایی بینظیر میتپید؛ چرا که میدانستم هر غروبی وفرصتی برای آغاز دوبارهای است.
صندلی، گویی سکوتی را بهدنبال داشت؛ سکوتی که در آن صدای دلها و یادهای دریای عشق را میشنیدم. غروب خورشید، برایم یادآور لحظههای شیرین و تلخ گذشته بود که در هر تلالو نور آن، زندگی دوباره به من لبخند میزد. آنگاه که روز به شب میرسید، قلبم همچنان به پیروی از آن زیبایی بینظیر میتپید؛ چرا که میدانستم هر غروبی وفرصتی برای آغاز دوبارهای است.
۱.۴k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.