داشتیم باهم قدم میزدیم که یه دفعه چشماش سیاهی رفت غش کرد

داشتیم باهم قدم میزدیم که یه دفعه چشماش سیاهی رفت، غش کرد و خورد زمین....
رسوندمش درمونگاه...
انقدر ترسیده بودم که تمام تنم داشت میلرزید و منِ مرد مثل یه بچه داشتم اشک میریختم...
تمام کسایی که تو درمونگاه بودن داشتن به اشکای من نگاه میکردن..
آخه نمیدونید که
من میمیردم اگه اون چیزیش میشد..
دنیا رو بهم میریختم
اگه یه زخم کوچیک رو دستش میدیدم...
داد میزدم پرستارا...پرستارا....دکتر...بیاید دیگه...
الان باید کل درمونگاه رو ول کنید فقط به داد عشق من برسید...
پرستار اومد تو اتاق گفت : آقا یواش چرا درمونگاه رو گذاشتی رو سرت؟؟
چیزی نیس که یکم فشارش افتاده
الان سِرُم میزنیم درست میشه...
آخه زندگی جانِ من طاقت هیچ دردی رو نداشت...
خیلی از آمپول و سِرُم زدن میترسید...
دستشو گرفتم
گفت آقایی پیشم باشیا...
پرستار سِرُم رو زد و داشت درد میکشید و من رومو برگردوندم اونور
همینجوری داشتم اشک میریختم
تو دلم میگفتم الهی دردت به جونم باشه که نبینم اینجوری تو درد بکشی..
دیدم داره میلرزه...
گفتم خانم داره میلرزه
گفت چیزی نیس عادیه
میخوای برو و براش یه آبمیوه بگیر ضعف کرده...
بخاطر همین یکم داره میلرزه...
انقدر حول شده بودم که پله های درمونگاه رو سه تا سه تا رفتم پایین..
میون پله ها خوردم زمین
اما سری بلند شدم و رفتم سمت مغازه..
رسیدم به مغازه
رفتم از یخچال آبمیوه رو برداشتم و کیف پولم رو انداختم رو ترازوی طرف و دوییدم سمت درمونگاه...
هی دستشو میگرفتم
موهای خرماییشو نازش میکردم
چشمای عسلیشو میبوسیدم
قربون صدقش میرفتم...
میگفتم دردت به جونم
من کنارتم غصه هیچی رو نخور...
هی اشک میریختم و قربون صدقش میرفتم
پرستار که قربون صدقه های من رو دید
اومد تو و به عشق جان ما گفت: این آقا نامزدته؟؟
گفت نه...نامزدم نیس...
شوکه شدم...با تعجب نگاهش کردم
گفت این آقا نامزدم نیس
این آقا زندگیمه...
این آقا دنیامه...
این آقا نفسمه...
این آقا سایه بالا سر منه...
کلی ذوق کردم...
نگاهش کردم و گفتم:جوووونم...
پرستار گفت قدرش رو بدون ...
این آقا یه عاشق واقعیه...
یه مرد به تمام معنا...
ای کاش از این مردا زیاد بودن...
عشق من...
الهی دورت بگردم...
از بس غم دلتنگی تو رو خوردم...
از بس حرص این رو خوردم که کی الان هست اگه حالت بدشه قربون صدقت بره
کی برات میمیره وقتی درد میکشی
انقدر حرصت رو خوردم
معدم خونریزی کرده..
رسوندنم همون درمونگاه...
عشق من...
من نه از آمپول میترسم نه از سِرُم...
من فقط از این میترسم پرستاری که وارد اتاق میشه همون پرستار باشه..
اگه از تو از من پرسید
اگه سراغت رو از من گرفت
آخه با چه رویی بهش بگم تنهام گذاشتی؟؟ها؟؟
با چه رویی بگم این مرد عاشق رو شکستی؟؟
اصلا با چه رویی تو روش نگاه کنم؟؟
با چه رویی بی انصاف؟؟
عشق من...تو چیکار کردی با من....
#امیرعلی_اسدی
دیدگاه ها (۱۱)

پـُـسـتــِ قـبـل🌈 یــهـ دآستان بـَسی بـَسی زیـبـآ💕 😻 گمـشید ...

کلاهمو گذاشتم سرم رفتم سمت همون نیمکت همیشگیگفت کلاهتو بردار...

دیــنگ دیـــنگ🌈 🌈

ایــنَم بـَرآ یــه خـَـری😒 😒 😛

تک پارتی درخواستی

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط