بعضی روزها،
بعضی روزها،
بالقوه جمعه هستن حتی اگر جمعه نباشن....
یعنی اصلا لازم نیست تقویم رو نگاه کنی یا از کسی بپرسی...
همینکه هوای یه موزیک نوستالژیک می زنه به سرت... همینکه یه تک بیت رو مثل دیوونه ها صدبار تووی ذهنت می خونی، همینکه تا چشمات رو می بندی، حس می کنی یک نفر داره نگات می کنه، همینکه شب قبل، وقت خواب دلت می خواسته همون یک نفر بغلت کنه...
همه ی اینا یعنی اون روز جُمعَس.
اینجور وقتها خودت یه جا هستی، دلت یه جای دیگه... اصلا همین موقع هاست که می فهمی باید بزنی بیرون... انگار کفشات جلوی پات جفت می شن، راهی جلوت باز میشه و یه چیزی تورو می کشه بیرون.
به یه خیابون خلوت.
یه کافه ی ساکت
نصفه پاکت، کِنتِ پاوِر...
آقا ببخشید؛ دو تا اسپرسو لطفا.
یکی برای خودت ، یکی برای دلتنگیت.
بعد دستت رو بذاری زیر چونَت، خیره بشی به تابلوی تهِ راهرو و حواست رو بندازی وسط یه خاطره ی قدیمی و زیر لب زمزمه کنی؛
"جمعه یعنی تو نیستی، اما
خاطراتت به جانم افتاده
گـَرد مرده به شهر پاشیدند
بختکی بر جهانم افتاده"
کی میدونه چند نفر، چندتا شب، تنهاییشون رو، روی تن خیابونا ریختن؟ کی میدونه خیابونا بغض چند نفر رو دیدن و به روی خودشون نیاوردن؟ کی میدونه این خیابونا چند نفر رو دیدن که رفتن و هیچوقت نرسیدن؟
من فکر می کنم هرکسی توی زندگی،
باید یک نفر رو برای نرسیدن داشته باشه....
یک نفر که از حجم نبودنش به خیابون بزنی، به جاش قهوه سفارش بدی و با هر پُک سیگار، از مازوخیسم دوست داشتنیت لذت ببری..
بالقوه جمعه هستن حتی اگر جمعه نباشن....
یعنی اصلا لازم نیست تقویم رو نگاه کنی یا از کسی بپرسی...
همینکه هوای یه موزیک نوستالژیک می زنه به سرت... همینکه یه تک بیت رو مثل دیوونه ها صدبار تووی ذهنت می خونی، همینکه تا چشمات رو می بندی، حس می کنی یک نفر داره نگات می کنه، همینکه شب قبل، وقت خواب دلت می خواسته همون یک نفر بغلت کنه...
همه ی اینا یعنی اون روز جُمعَس.
اینجور وقتها خودت یه جا هستی، دلت یه جای دیگه... اصلا همین موقع هاست که می فهمی باید بزنی بیرون... انگار کفشات جلوی پات جفت می شن، راهی جلوت باز میشه و یه چیزی تورو می کشه بیرون.
به یه خیابون خلوت.
یه کافه ی ساکت
نصفه پاکت، کِنتِ پاوِر...
آقا ببخشید؛ دو تا اسپرسو لطفا.
یکی برای خودت ، یکی برای دلتنگیت.
بعد دستت رو بذاری زیر چونَت، خیره بشی به تابلوی تهِ راهرو و حواست رو بندازی وسط یه خاطره ی قدیمی و زیر لب زمزمه کنی؛
"جمعه یعنی تو نیستی، اما
خاطراتت به جانم افتاده
گـَرد مرده به شهر پاشیدند
بختکی بر جهانم افتاده"
کی میدونه چند نفر، چندتا شب، تنهاییشون رو، روی تن خیابونا ریختن؟ کی میدونه خیابونا بغض چند نفر رو دیدن و به روی خودشون نیاوردن؟ کی میدونه این خیابونا چند نفر رو دیدن که رفتن و هیچوقت نرسیدن؟
من فکر می کنم هرکسی توی زندگی،
باید یک نفر رو برای نرسیدن داشته باشه....
یک نفر که از حجم نبودنش به خیابون بزنی، به جاش قهوه سفارش بدی و با هر پُک سیگار، از مازوخیسم دوست داشتنیت لذت ببری..
۱۱.۵k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.