𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁷
دفتر بزرگ و شیک ویل حس امنیت دیوانه کننده از خود ساطع میکند. دولوستر سلطنتی با تلفیقی از لامپ های مهتابی و آفتابی نور اتاق را تامین میکنند.ست مبل چرم زرشکی رنگی دور اتاق چیده شده و پرونده های بایگانی روی میز مدیریت است.خبری از درخت کریسمس نیست و عکس پدرم با روبان مشکی ای که معلوم است تازه بسته شده روی میز است.پنجره بزرگ و آفتاب گیر است و با پرده های زرشکی مخملی احاطه شده.کتابخانه بزرگی گوشه اتاق است گلدان های زیادی هم توی اتاق وجود دارد.ویل اینجا را سمساری کرده!ولی خوش سلیقه است.من اول لب به سخن میگشایم دستی روی قاب عکس پدرم میکشم و میگویم"پس میدونی."
ویل"تازه فهمیدم.خیلی خیلی متاسفم ری!این وضعیت خیلی طول نمیکشه.معذرت میخوام که انقدر سختی کشیدی"
آهی میکشم.تقصیر او نیست!
"گفتی میخوای باهام حرف بزنی"
ویل"درسته.تو از کجا پونصد دلار آوردی ری؟"
روی مبل چرمی مینشینم لبخند میزنم و میگویم"کاسبی"سعی دارم قابل اعتماد به نظر برسم"ویلی بهم اعتماد کن.کاسبی میکنم"باور نمیکند"چی میفروشی؟"
بازی ام میدهد.پس من هم بازی میکنم"برگ برنده"
با چشمهای گرد شده میگوید"چیی؟!"
وا میدهم"قمار کردم.خوبه؟"
در یک ثانیه مثل فشفشه میشود و دارد دعوایم میکند"اگه میباختی چی؟!دختره ی احمق از. کجا میخواستی پونصد دلار به یارو بدی؟!"
سعی دارم با چرب زبانی،شر قائله را بخوابانم"دایی ویل؟"
همچنان عصبانی است"از کجا مطمئن بودی من میفهمم؟اگه قبل از اینکه من بخوام بفهمم بلایی سرت میاوردن چی؟یه جو عقل تو کله تو نیست؟نباید یکم فکر کنی؟"
من هم عصبانی ام اما ولی چیزی بروز نمیدهم فقط میگویم"با شاید و اما و اگر به جایی نمیرسیم. حالا که بحثش شد باید بگم.واسه کسی که هم اتاقی هاش یه مشت موش فاضلابن تنها چیزی که مهمه راه نجاته.بین مرگ و اسارت من همیشه انتخابم مرگه"
ویل ناراحت و درمانده است"اما وقتی که تو دختر جکی؛من نمیتونم بذارم بمیری!"
من هم مثل او داغانم پس درحالی که بغض گلویم را چنگ میزند میگویم"خب پس نجاتم بده!موندن تو دخمه ی مارگارت فاصله زیادی با مردن نداره"
میگوید"من وکیل گرفتم ا.ت تا پایان تعطیلات تورو میبرم پیش خودم!اگه تا اون موقع خودتو به کشتن ندی،آزادی دور نیست"
میخواهم حرف گوش کن باشم"باشه ویل.دیگه قمار نمیکنم.اما اگه تا بعد ژانویه خونه تو نباشم؛خودم و مارگارت و اون سگدونیش رو آتیش میزنم.میدونیکه میزنم"
او هم کم و بیش بغض کرده و با صدایی نسبتاً دورگه میگوید"چرا انقد لجبازی میکنی؟من دارم همه تلاشمو میکنم!چکار باید بکنم که بفهمی به جک وفادارم؟"
بغضم میترکد"جک مرده!"
به وضوح بغض کرده.نمیدانم به یاد پدرم افتاده یا مادرم ولی خیلی ناراحت است.با همان بغض میگوید"محض رضای خدا یه بارم که شده نه نیار تو کار.یه بارم که شده لج نکن.میتونی؟"
با همان گریه میگویم"مجبور نیستی منو بیاری بیرون.متاسفم که بهت زحمت دادم.مشکل من مشکل منه.خودم حلش میکنم"به سمت در میروم مرا با یک دست عقب میکشد و پاهایم از زمین جدا میشوند.در را میبندد
با لحنی عذرخواهانه میگوید"منظوری نداشتم!"
سعی دارم صورتم را مخفی کنم تا اشکهایم را نبیند"واضحه که زورت از من بیشتره پس ممنون میشم اگه با یه دست از یقه بلندم نکنی."
انقدر درمانده شده که الان است آتشم بزند"تو چرا انقد پررویی؟!"
میگویم"جدی میگم ویل.بذارم زمین"
دل به دریا میزند و میگوید"گور باباش!میریم خونه ما.هر غلطی دلش میخواد بکنه"
من دارم خواب میبینم؟"داری جدی میگی؟"
لبخند میزند"من مگه با تو شوخی دارم بچه؟"
الان است که بال دربیاورم با ذوق حرف هایش را تکرار میکنم"نه.نداری.من امشب میرم خونه ویلیام اسمیت و زنش و دیگه برنمیگردم خونه مارگارت.درسته؟"
لبخندش عمیق میشود"درسته"
این بار از ذوق گریه میکنم"ویل تو یه....یه لعنتیِ فوق العاده ای!"
کیفش را از روی میز ورمیدارد و میگوید"اگه این تعریف بود-که فکر نمیکنم-ممنون.چیزی هست که بخوای از خونه برداری؟"
همچنان که لباسم را مرتب میکنم میگویم"آره یه دوجین موش هستن که میخوام با خودم بیارمشون"
خنده اش را میخورد"منظورم خونه خودته دلقک!"
اشتباه متوجه شدم"آها.ببخشید.نه.هیچی"
ویل در را باز میکند"پس بریم خونه"
و بوم!من آزادم!
ویل"تازه فهمیدم.خیلی خیلی متاسفم ری!این وضعیت خیلی طول نمیکشه.معذرت میخوام که انقدر سختی کشیدی"
آهی میکشم.تقصیر او نیست!
"گفتی میخوای باهام حرف بزنی"
ویل"درسته.تو از کجا پونصد دلار آوردی ری؟"
روی مبل چرمی مینشینم لبخند میزنم و میگویم"کاسبی"سعی دارم قابل اعتماد به نظر برسم"ویلی بهم اعتماد کن.کاسبی میکنم"باور نمیکند"چی میفروشی؟"
بازی ام میدهد.پس من هم بازی میکنم"برگ برنده"
با چشمهای گرد شده میگوید"چیی؟!"
وا میدهم"قمار کردم.خوبه؟"
در یک ثانیه مثل فشفشه میشود و دارد دعوایم میکند"اگه میباختی چی؟!دختره ی احمق از. کجا میخواستی پونصد دلار به یارو بدی؟!"
سعی دارم با چرب زبانی،شر قائله را بخوابانم"دایی ویل؟"
همچنان عصبانی است"از کجا مطمئن بودی من میفهمم؟اگه قبل از اینکه من بخوام بفهمم بلایی سرت میاوردن چی؟یه جو عقل تو کله تو نیست؟نباید یکم فکر کنی؟"
من هم عصبانی ام اما ولی چیزی بروز نمیدهم فقط میگویم"با شاید و اما و اگر به جایی نمیرسیم. حالا که بحثش شد باید بگم.واسه کسی که هم اتاقی هاش یه مشت موش فاضلابن تنها چیزی که مهمه راه نجاته.بین مرگ و اسارت من همیشه انتخابم مرگه"
ویل ناراحت و درمانده است"اما وقتی که تو دختر جکی؛من نمیتونم بذارم بمیری!"
من هم مثل او داغانم پس درحالی که بغض گلویم را چنگ میزند میگویم"خب پس نجاتم بده!موندن تو دخمه ی مارگارت فاصله زیادی با مردن نداره"
میگوید"من وکیل گرفتم ا.ت تا پایان تعطیلات تورو میبرم پیش خودم!اگه تا اون موقع خودتو به کشتن ندی،آزادی دور نیست"
میخواهم حرف گوش کن باشم"باشه ویل.دیگه قمار نمیکنم.اما اگه تا بعد ژانویه خونه تو نباشم؛خودم و مارگارت و اون سگدونیش رو آتیش میزنم.میدونیکه میزنم"
او هم کم و بیش بغض کرده و با صدایی نسبتاً دورگه میگوید"چرا انقد لجبازی میکنی؟من دارم همه تلاشمو میکنم!چکار باید بکنم که بفهمی به جک وفادارم؟"
بغضم میترکد"جک مرده!"
به وضوح بغض کرده.نمیدانم به یاد پدرم افتاده یا مادرم ولی خیلی ناراحت است.با همان بغض میگوید"محض رضای خدا یه بارم که شده نه نیار تو کار.یه بارم که شده لج نکن.میتونی؟"
با همان گریه میگویم"مجبور نیستی منو بیاری بیرون.متاسفم که بهت زحمت دادم.مشکل من مشکل منه.خودم حلش میکنم"به سمت در میروم مرا با یک دست عقب میکشد و پاهایم از زمین جدا میشوند.در را میبندد
با لحنی عذرخواهانه میگوید"منظوری نداشتم!"
سعی دارم صورتم را مخفی کنم تا اشکهایم را نبیند"واضحه که زورت از من بیشتره پس ممنون میشم اگه با یه دست از یقه بلندم نکنی."
انقدر درمانده شده که الان است آتشم بزند"تو چرا انقد پررویی؟!"
میگویم"جدی میگم ویل.بذارم زمین"
دل به دریا میزند و میگوید"گور باباش!میریم خونه ما.هر غلطی دلش میخواد بکنه"
من دارم خواب میبینم؟"داری جدی میگی؟"
لبخند میزند"من مگه با تو شوخی دارم بچه؟"
الان است که بال دربیاورم با ذوق حرف هایش را تکرار میکنم"نه.نداری.من امشب میرم خونه ویلیام اسمیت و زنش و دیگه برنمیگردم خونه مارگارت.درسته؟"
لبخندش عمیق میشود"درسته"
این بار از ذوق گریه میکنم"ویل تو یه....یه لعنتیِ فوق العاده ای!"
کیفش را از روی میز ورمیدارد و میگوید"اگه این تعریف بود-که فکر نمیکنم-ممنون.چیزی هست که بخوای از خونه برداری؟"
همچنان که لباسم را مرتب میکنم میگویم"آره یه دوجین موش هستن که میخوام با خودم بیارمشون"
خنده اش را میخورد"منظورم خونه خودته دلقک!"
اشتباه متوجه شدم"آها.ببخشید.نه.هیچی"
ویل در را باز میکند"پس بریم خونه"
و بوم!من آزادم!
- ۷.۱k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط