دوباره کار دستم می دهد این بی قراریها
دوباره کار دستم می دهد این بی قراریها
خدایا! خسته ام از بغضها و آه و زاریها
به قدری خسته ام از سایه ئ خود واهمه دارم
گریزان از خودم حتی،شدم مثل فراریها
فقط شعرو قلم در دست وای از بغض شاعرها
فقط در قید و بند حس و آرایه گذاریها
و گاهی باخودم در خلوتم طول خیابان را
چقدر این شهر همدرد است،با بی بند وباریها
اگر چه در حصار روزهای برگ ریزانم
ولی دل بسته ام هر لحظه بر امیدواریها
عجب حسرت به بار آورده تنهایی خداوندا!
نمانده نای در قلبم از این چشم انتظاریها
درختم من زمستان وتگرگ وباد وباران هیچ
تبر روی تنم مانده امان از زخم کاریها
خدا! بغضم شکست واشکهایم را ببین امشب
هوای گریه هایم را خودت گفتی که داری ها
خدایا! خسته ام از بغضها و آه و زاریها
به قدری خسته ام از سایه ئ خود واهمه دارم
گریزان از خودم حتی،شدم مثل فراریها
فقط شعرو قلم در دست وای از بغض شاعرها
فقط در قید و بند حس و آرایه گذاریها
و گاهی باخودم در خلوتم طول خیابان را
چقدر این شهر همدرد است،با بی بند وباریها
اگر چه در حصار روزهای برگ ریزانم
ولی دل بسته ام هر لحظه بر امیدواریها
عجب حسرت به بار آورده تنهایی خداوندا!
نمانده نای در قلبم از این چشم انتظاریها
درختم من زمستان وتگرگ وباد وباران هیچ
تبر روی تنم مانده امان از زخم کاریها
خدا! بغضم شکست واشکهایم را ببین امشب
هوای گریه هایم را خودت گفتی که داری ها
- ۱.۰k
- ۲۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط