جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_چهار
شاید بهترین راه این بود که به سهیل زنگ بزنه؛
تلفن تو دستش لرزید..بند دلش پاره شد... نمی تونست شماره رو بخونه... همه ی وجودش دلشوره امیر رو گرفته بود...
- " بله؟!.."
" سلام... خوبی بانو؟! "
- "شما؟!!"
" پارسال دوست...امسال آشنا!!! ... یعنی چی شما؟؟؟ منم سهیل.."
- "آها ...سلام"
"خواب بودی؟! دروغ نگی که از صدات معلومه..."
- " نه... تو خوبی؟ چه خبر؟! "
" آی دی امیر رو می خوام..."
- " چی؟!!! ... می خوای چکار؟! من ...من ندارم... من .... من نمی دونم... اصلا من از کجا باید بدونم..."
"خب دیگه...فهمیدم حفظی ....بگو مینویسم..."
- " به جونه سهیل نمی دونم... بر فرضم که بدونم..تا عضو نباشی به چه کارت میاد؟! "
" آی دی مُ برات اس میکنم...بیا اونجا تا بهت بگم"
- " کجا؟؟!! ... مگه پروفایل داری؟! ...من عضو نیستم... من..."
" تموم کن این سیاه بازیا رو... تو میای نت یا من بیام در خونه دنبالت؟!"
کم کم داشت از سهیل می ترسید: " نه..میام... بفرست برام..."
"آفرین...بای" ...
سیستم و روشن کرد...از کجا این سایت و پیدا کرده بود؟ بهار اسمی نبرده بود! ... سایت و بازکرد و راحت تونست سهیل رو پیدا کنه...درخواست دوستی اش خیلی زود تایید شد و پی ام اومد:
سهیل : "buzz….. !buzz!..کجا موندی بهار؟؟!!"
بهار : " سلام...صبر کن بابا..چه خبره؟؟!! خدای من...سهیل ؟! تو دست به قلمی؟!... مگه تو احساسم داری؟!! دوساله عضوی؟؟!!عجب.... "
سهیل : " سلام ... نه که تو الان عضو شدی؟؟!! ... به حرمت این چهار سال عضویت، میشه گفت پیشکسوتی!... نه!!! خوشم اومد این عاشقانه ها واسه دوست پسرت نداشته اته دیگه نه؟؟!!"
بهار : " سهیل!شیوا هم که اینجاس! ... چند وقته داریش؟! تو خبر داشتی؟!!زیر نظرش داشتی؟؟؟!!!"
سهیل : " اد لیست شیوا و باز کن... امیر کدوم یکی از ایناس؟ ..."
بهار : " همون که کنار درخت ایستاده..."
سهیل : " ببین یاد بگیر از شیوا... به این میگن حسن انتخاب...یکی از یکی بهتر..."
بهار : " بی غیرت!!!... واقعا که ... buzz!... الووووووو...."
سهیل : " تلفن دارم.... خودم یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم...بوس...بای"
بهار : " بای"
از کامنتا و پسندایی که پای مطالب سهیل خورده بود کاملا مشخص بود که چه ارتباطات قوی و سالمی با مردا و زنای مختلف داره... تمام دوستای شیوا رو تو اد لیستش داشت... تمام مطالب شیوا رو بی برو برگرد کامنت داده بود و اون و تو یه خط سیر مشخص با خودش پیش می برد...پس چرا در مورد امیر، متوجه ی چیز مشکوکی نشده بود؟! ... اعتماد...اعتماد زیادی... هم به خودش...هم به شیوا...شاید هم شیوا بازیگر ماهری بود!
صدای مامان که یه ریز میگفت: " بهار...نهار....بهار...نهار..." از جا بلندش کرد...ساعت نزدیک یک بود...سیستم و خاموش کرد و رفت پایین...صدای موبایل برگردوندش بالا...امیر بود ... بهار اما با همه ی دلتنگی و نگرانی و دلشوره، با صدای خونسردی جواب داد..." علیک آقا. دیشب خوش گذشت؟! "
****
" ببین داداش... من نه میام نه وقتشو دارم لطفن مزاحم نشو خدا نگهدار..." ...
این پایان گفتگوی تلفنی امیر و سهیل بود، سهیل علیرغم بی خوابیه سی ساعته ای که داشت، خیلی آروم و متین، گفتگو با امیر رو کنترل کرد، مطمئن بود که امیر اون و شناخته و میدونه با کی داره صحبت میکنه و ایمان داشت هر جور شده امروز خودش و به دفتر میرسونه تا جلوی هر آبرو ریزی ِ احتمالی رو بگیره ..
با خونه تماس گرفت...از مادر زنش خواست شیوا رو بیدار کنه و هر جور میتونه غذای کاملی بهش بده...
گفت:" مامان به شیوا بگین دلم میخواد امروز بعد از ظهر شاد و قبراق ببینمش میخوام با دیدنش تمام خستگیه این مدت از تنم بره.." با کلی تاکید و سفارش، بالاخره گوشی رو گذاشت...
خانم فردوسی رو صدا زد و گفت:
" امروز بعداز ظهر مهمون دارم آقای صدارت..امیر صدارت...اما ساعت اومدنش معلوم نیست... البته موضوع کاری نیست اما به حضورت نیاز دارم... به خونه خبر بده که ممکنه دیر تر بری... برام نهار سفارش بده..."
منشی اسم و فامیل امیر رو تو دفترچه ای که همیشه همراش بود، یادداشت کرد و بیرون رفت...می دونست نهار چی باید سفارش بده...تو این چند سال یاد گرفته بود که در گفتگو با سهیل باید از کمترین کلمات و بیشترین ضریب هوشیش استفاده کنه...
سهیل یه بار دیگه پروفایل امیر رو با وسواس خاصی چک کرد... هرچند به نظر میومد ترس امیر از این که مبادا بهار از چیزی سردربیاره، برا مغلوب شدنش کافی بود، اما یه بار دیگه همه ی مناظره ای رو که ممکن بود رخ بده، مرور کرد که مبادا در برابر قدرت بیان امیر ، خلع سلاح شه...
...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_سی_و_چهار
شاید بهترین راه این بود که به سهیل زنگ بزنه؛
تلفن تو دستش لرزید..بند دلش پاره شد... نمی تونست شماره رو بخونه... همه ی وجودش دلشوره امیر رو گرفته بود...
- " بله؟!.."
" سلام... خوبی بانو؟! "
- "شما؟!!"
" پارسال دوست...امسال آشنا!!! ... یعنی چی شما؟؟؟ منم سهیل.."
- "آها ...سلام"
"خواب بودی؟! دروغ نگی که از صدات معلومه..."
- " نه... تو خوبی؟ چه خبر؟! "
" آی دی امیر رو می خوام..."
- " چی؟!!! ... می خوای چکار؟! من ...من ندارم... من .... من نمی دونم... اصلا من از کجا باید بدونم..."
"خب دیگه...فهمیدم حفظی ....بگو مینویسم..."
- " به جونه سهیل نمی دونم... بر فرضم که بدونم..تا عضو نباشی به چه کارت میاد؟! "
" آی دی مُ برات اس میکنم...بیا اونجا تا بهت بگم"
- " کجا؟؟!! ... مگه پروفایل داری؟! ...من عضو نیستم... من..."
" تموم کن این سیاه بازیا رو... تو میای نت یا من بیام در خونه دنبالت؟!"
کم کم داشت از سهیل می ترسید: " نه..میام... بفرست برام..."
"آفرین...بای" ...
سیستم و روشن کرد...از کجا این سایت و پیدا کرده بود؟ بهار اسمی نبرده بود! ... سایت و بازکرد و راحت تونست سهیل رو پیدا کنه...درخواست دوستی اش خیلی زود تایید شد و پی ام اومد:
سهیل : "buzz….. !buzz!..کجا موندی بهار؟؟!!"
بهار : " سلام...صبر کن بابا..چه خبره؟؟!! خدای من...سهیل ؟! تو دست به قلمی؟!... مگه تو احساسم داری؟!! دوساله عضوی؟؟!!عجب.... "
سهیل : " سلام ... نه که تو الان عضو شدی؟؟!! ... به حرمت این چهار سال عضویت، میشه گفت پیشکسوتی!... نه!!! خوشم اومد این عاشقانه ها واسه دوست پسرت نداشته اته دیگه نه؟؟!!"
بهار : " سهیل!شیوا هم که اینجاس! ... چند وقته داریش؟! تو خبر داشتی؟!!زیر نظرش داشتی؟؟؟!!!"
سهیل : " اد لیست شیوا و باز کن... امیر کدوم یکی از ایناس؟ ..."
بهار : " همون که کنار درخت ایستاده..."
سهیل : " ببین یاد بگیر از شیوا... به این میگن حسن انتخاب...یکی از یکی بهتر..."
بهار : " بی غیرت!!!... واقعا که ... buzz!... الووووووو...."
سهیل : " تلفن دارم.... خودم یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم...بوس...بای"
بهار : " بای"
از کامنتا و پسندایی که پای مطالب سهیل خورده بود کاملا مشخص بود که چه ارتباطات قوی و سالمی با مردا و زنای مختلف داره... تمام دوستای شیوا رو تو اد لیستش داشت... تمام مطالب شیوا رو بی برو برگرد کامنت داده بود و اون و تو یه خط سیر مشخص با خودش پیش می برد...پس چرا در مورد امیر، متوجه ی چیز مشکوکی نشده بود؟! ... اعتماد...اعتماد زیادی... هم به خودش...هم به شیوا...شاید هم شیوا بازیگر ماهری بود!
صدای مامان که یه ریز میگفت: " بهار...نهار....بهار...نهار..." از جا بلندش کرد...ساعت نزدیک یک بود...سیستم و خاموش کرد و رفت پایین...صدای موبایل برگردوندش بالا...امیر بود ... بهار اما با همه ی دلتنگی و نگرانی و دلشوره، با صدای خونسردی جواب داد..." علیک آقا. دیشب خوش گذشت؟! "
****
" ببین داداش... من نه میام نه وقتشو دارم لطفن مزاحم نشو خدا نگهدار..." ...
این پایان گفتگوی تلفنی امیر و سهیل بود، سهیل علیرغم بی خوابیه سی ساعته ای که داشت، خیلی آروم و متین، گفتگو با امیر رو کنترل کرد، مطمئن بود که امیر اون و شناخته و میدونه با کی داره صحبت میکنه و ایمان داشت هر جور شده امروز خودش و به دفتر میرسونه تا جلوی هر آبرو ریزی ِ احتمالی رو بگیره ..
با خونه تماس گرفت...از مادر زنش خواست شیوا رو بیدار کنه و هر جور میتونه غذای کاملی بهش بده...
گفت:" مامان به شیوا بگین دلم میخواد امروز بعد از ظهر شاد و قبراق ببینمش میخوام با دیدنش تمام خستگیه این مدت از تنم بره.." با کلی تاکید و سفارش، بالاخره گوشی رو گذاشت...
خانم فردوسی رو صدا زد و گفت:
" امروز بعداز ظهر مهمون دارم آقای صدارت..امیر صدارت...اما ساعت اومدنش معلوم نیست... البته موضوع کاری نیست اما به حضورت نیاز دارم... به خونه خبر بده که ممکنه دیر تر بری... برام نهار سفارش بده..."
منشی اسم و فامیل امیر رو تو دفترچه ای که همیشه همراش بود، یادداشت کرد و بیرون رفت...می دونست نهار چی باید سفارش بده...تو این چند سال یاد گرفته بود که در گفتگو با سهیل باید از کمترین کلمات و بیشترین ضریب هوشیش استفاده کنه...
سهیل یه بار دیگه پروفایل امیر رو با وسواس خاصی چک کرد... هرچند به نظر میومد ترس امیر از این که مبادا بهار از چیزی سردربیاره، برا مغلوب شدنش کافی بود، اما یه بار دیگه همه ی مناظره ای رو که ممکن بود رخ بده، مرور کرد که مبادا در برابر قدرت بیان امیر ، خلع سلاح شه...
...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۳.۴k
۰۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.