الان 2 هفته از بارداریم میگذره و من یه تصمیم مهم گرفتم ای
الان 2 هفته از بارداریم میگذره و من یه تصمیم مهم گرفتم اینکه هیچوقت به کوک نگم که باردارم و برای اینکه هم خانوادم هم کوک چیزی از بارداریم نفهمن به نیویورک برم پدرمم با این موضوع مخالفتی نداره
راستش به شوگا درباره ی بارداریم و اینکه این بچه ی کوکه گفتم اولس خیلی عصبانی شد یکم سرم داد کشید بخاطر کاری که کردم
ولی بعدش اروم شد
ازدواج منو کوکم منطفی(نمیدونم درست نوشتم یا نَ) شد مثله اینکه جونگ کوک بشدت مخالفت کرده
.
.
.
+اومااا چرا گریه میکنی اخه انگار که میرمو دیگه بر نمیگردم
م ا.ت:اخه دخترم دلم واست خیلی تنگ میشه کی صب با انرژی میادو صب بخیر میگه کی اونقدر شیطونی میکنه که سرش داد بزنم و بعد بغلش کنم و ازش معذرت بخامم
پ ا.ت:خانم توهم که گریه همه رو دراوردی.. ا.ت میره ولی چند سال دیگه بر میگرده
داشتم به بحث مامان و بابام نگاه میکردمو میخندیدم
*واقعا داری میری..
برگشتم دیدم شوگاست.. تعجب کردم چون داشت گریه میکرد
+وایی اوپا تو دیگه نَ
اومد و بغلم کرد
*دلم تنگ میشهههه
+منم ولی میدونی که چرا میرم لطفا.. به مامان و بابا چیزی نگو باشه
*باشه
همه باهام اومدن فرودگاه تا موقع ای که داشتم سوار هواپیما میشدم مامانم و شوگا گریه میکردن و با چهره بابام که داشت یجوری نگاه شون میکرد که انگار مشکل دارن خندم گرفته بود
(چون نمیدوم از کره تا نیویورک چند ساعت راست میگم 5ساعت)
اهه الان باید زندگیمو از اول شروع کنم همه چیزو پاک میکنم انگار که اصن تو کره هیچی نشده اره
.
.
حمایت نشه نمیزارم
راستش به شوگا درباره ی بارداریم و اینکه این بچه ی کوکه گفتم اولس خیلی عصبانی شد یکم سرم داد کشید بخاطر کاری که کردم
ولی بعدش اروم شد
ازدواج منو کوکم منطفی(نمیدونم درست نوشتم یا نَ) شد مثله اینکه جونگ کوک بشدت مخالفت کرده
.
.
.
+اومااا چرا گریه میکنی اخه انگار که میرمو دیگه بر نمیگردم
م ا.ت:اخه دخترم دلم واست خیلی تنگ میشه کی صب با انرژی میادو صب بخیر میگه کی اونقدر شیطونی میکنه که سرش داد بزنم و بعد بغلش کنم و ازش معذرت بخامم
پ ا.ت:خانم توهم که گریه همه رو دراوردی.. ا.ت میره ولی چند سال دیگه بر میگرده
داشتم به بحث مامان و بابام نگاه میکردمو میخندیدم
*واقعا داری میری..
برگشتم دیدم شوگاست.. تعجب کردم چون داشت گریه میکرد
+وایی اوپا تو دیگه نَ
اومد و بغلم کرد
*دلم تنگ میشهههه
+منم ولی میدونی که چرا میرم لطفا.. به مامان و بابا چیزی نگو باشه
*باشه
همه باهام اومدن فرودگاه تا موقع ای که داشتم سوار هواپیما میشدم مامانم و شوگا گریه میکردن و با چهره بابام که داشت یجوری نگاه شون میکرد که انگار مشکل دارن خندم گرفته بود
(چون نمیدوم از کره تا نیویورک چند ساعت راست میگم 5ساعت)
اهه الان باید زندگیمو از اول شروع کنم همه چیزو پاک میکنم انگار که اصن تو کره هیچی نشده اره
.
.
حمایت نشه نمیزارم
۴.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.