شاهنامه ۱۱۶ بهرام
#_شاهنامه #۱۱۶ #بهرام
پادشاهی بهرام شصتوسه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .
پس کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوشبهفرمان شاه بودند .
- روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند و خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزادهای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانهات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد . پس لباسش را فروخت روز سوم وسایل منزلش را فروخت تا غذایی تهیه کند برای مهمان . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دوهفتهای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت . روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح میمانم و چیزی هم نمیخواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آنوقت سراغش را از من میگیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمیخواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاککنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . خیسس سفره انداخت و بهتنهایی غذا خورد صبحگاه بهرام ازآنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی. بهرام با دستمال حریری سرگینها را پاک کرد و آن را در زبالهدان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورن ان اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهاردرم داد و گفت : این برای تو کافی است
- هفتهای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت: من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج میآید و به نظر میآید که گنجی آنجا باشد . پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانهای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد . تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد . خانهای بود پهن و دراز که در آن از طلا وگوهر پس به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد . اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید ..
@hakimtoosi
پادشاهی بهرام شصتوسه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .
پس کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوشبهفرمان شاه بودند .
- روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند و خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزادهای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانهات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد . پس لباسش را فروخت روز سوم وسایل منزلش را فروخت تا غذایی تهیه کند برای مهمان . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دوهفتهای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت . روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح میمانم و چیزی هم نمیخواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آنوقت سراغش را از من میگیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمیخواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاککنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . خیسس سفره انداخت و بهتنهایی غذا خورد صبحگاه بهرام ازآنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی. بهرام با دستمال حریری سرگینها را پاک کرد و آن را در زبالهدان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورن ان اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهاردرم داد و گفت : این برای تو کافی است
- هفتهای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت: من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج میآید و به نظر میآید که گنجی آنجا باشد . پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانهای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد . تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد . خانهای بود پهن و دراز که در آن از طلا وگوهر پس به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد . اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید ..
@hakimtoosi
۶۵.۵k
۲۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.