"سه پارتی"
"سه پارتی"
وقتی بیماری پیسی داری و....🦕🥯پارت اول:////
نکته:پیسی یه نوع اختلال پوستیه که باعث از بین رفتن رنگ پوست میشه و رو نواحی صاف پوست هست.
رائون{نگاهی به ساختمون کمپانی کردم و با لبخند وارد شدم... اکثر کارکن ها میشناختنم و با خوش رویی بهم خوش آمد می گفتن و جوابشون رو با لبخندی که چال گونم رو به نمایش میذاشت میدادم... وارد آسانسور شدم و طبقه پینجم رو زدم و بعد از چند دقیقه در باز شد...آستین لباسم رو پایین کشیدم تا لکه های روی دستم معلوم نباشه... به طرف اتاق استراحت قدم برداشتم نفس عمیقی کشیدم و تا اومدم در بزنم با حرفی که تهیونگ زد دستم تو هوا خشک شد.
تهیونگ{یونگیااااااا امروز صبح یه... یه فیلم از یه گاو دیدم نمیدونم... نمیدونم چرا یاد رائون افتادم *مست و خنده
جیمین{یاا تهیونگا درسته که پوستش شبیه گاوه ولی به روش نیار... اخه گناه داره*مست
یونگی{موندم خودش چجوری پوستش رو تحمل میکنه... من اگر جاش بودم خودم رو می کشتم*مست
رائون{با شنیدن حرف هاشون صدای شکستن قلبم رو به وضوح میشنیدم... انتظار این حرف ها و از هرکسی داشتم به غیر از یونگی کسی که از تنها بودنم بهش پناه برده بودم... با دستی که رو شونم نشست اشکام رو پاک کردم و برگشتم که با دیدن صورت سرخ جین و نامجون چند قدم عقب رفتم...س...سلام کی... کی اومدین؟
جین{هیچجوره نمیتونستم حرفایی راجب رائون زده بودن رو هضم کنم... تقریبا دوسالی می شد که رائون و یونگی با هم ازدواج کرده بودن و تو این دو سال همه جوره پشتمون بود و با حرف ها و حرکات کیوتی که می کرد حسابی خودش رو تو دلمون جا کرده بود...نگاهم رو به صورت اشک آلود خواهر کوچولوم دادم و بغلش کردم...نبینم اشک بریزی هااا خودم حسابشون رو میرسم.
رائون{نیازی نیس جین... قرار نیست دیگه منو ببینن *لبخند تلخ
نامجون{من... منظورت چیه؟
رائون{اینجور که از حرفای یونگی و بقیه فهمیدم کسی چشم دیدن منو نداره و تو این دوسال هم بزور منو تحمل کردن...بهتره که دیگه برم.
جین{را... رائونااا اونا مستن خوا...
رائون{خواهش میکنم جین... اینجوری خودم راحتم.
نامجون{باشه اگر اینطور میخوای برو ولی همیشه بهمون زنگ بزن و مواظب خودتم باش.
رائون{خیلی ممنونم... اینو رو هم ببرین بخورین... خداحافظ.
جین{با تعجب به مسیر رفتنش نگاه می کردم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا جلوشو نگرفتم...نامجونی باورت میشه رائون کوچولومون رفت.
نامجون{جین خودش اینطور خواسته بیا به خواستش احترام بذاریم.
جین{ناراحت سرم رو انداختم پایین ولی با یادآوری حرف های پسرا ظرف غذایی که رائون بهم داده بود و دادم به نامجون و با لگد در باز کردم و رفتم داخل.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی بیماری پیسی داری و....🦕🥯پارت اول:////
نکته:پیسی یه نوع اختلال پوستیه که باعث از بین رفتن رنگ پوست میشه و رو نواحی صاف پوست هست.
رائون{نگاهی به ساختمون کمپانی کردم و با لبخند وارد شدم... اکثر کارکن ها میشناختنم و با خوش رویی بهم خوش آمد می گفتن و جوابشون رو با لبخندی که چال گونم رو به نمایش میذاشت میدادم... وارد آسانسور شدم و طبقه پینجم رو زدم و بعد از چند دقیقه در باز شد...آستین لباسم رو پایین کشیدم تا لکه های روی دستم معلوم نباشه... به طرف اتاق استراحت قدم برداشتم نفس عمیقی کشیدم و تا اومدم در بزنم با حرفی که تهیونگ زد دستم تو هوا خشک شد.
تهیونگ{یونگیااااااا امروز صبح یه... یه فیلم از یه گاو دیدم نمیدونم... نمیدونم چرا یاد رائون افتادم *مست و خنده
جیمین{یاا تهیونگا درسته که پوستش شبیه گاوه ولی به روش نیار... اخه گناه داره*مست
یونگی{موندم خودش چجوری پوستش رو تحمل میکنه... من اگر جاش بودم خودم رو می کشتم*مست
رائون{با شنیدن حرف هاشون صدای شکستن قلبم رو به وضوح میشنیدم... انتظار این حرف ها و از هرکسی داشتم به غیر از یونگی کسی که از تنها بودنم بهش پناه برده بودم... با دستی که رو شونم نشست اشکام رو پاک کردم و برگشتم که با دیدن صورت سرخ جین و نامجون چند قدم عقب رفتم...س...سلام کی... کی اومدین؟
جین{هیچجوره نمیتونستم حرفایی راجب رائون زده بودن رو هضم کنم... تقریبا دوسالی می شد که رائون و یونگی با هم ازدواج کرده بودن و تو این دو سال همه جوره پشتمون بود و با حرف ها و حرکات کیوتی که می کرد حسابی خودش رو تو دلمون جا کرده بود...نگاهم رو به صورت اشک آلود خواهر کوچولوم دادم و بغلش کردم...نبینم اشک بریزی هااا خودم حسابشون رو میرسم.
رائون{نیازی نیس جین... قرار نیست دیگه منو ببینن *لبخند تلخ
نامجون{من... منظورت چیه؟
رائون{اینجور که از حرفای یونگی و بقیه فهمیدم کسی چشم دیدن منو نداره و تو این دوسال هم بزور منو تحمل کردن...بهتره که دیگه برم.
جین{را... رائونااا اونا مستن خوا...
رائون{خواهش میکنم جین... اینجوری خودم راحتم.
نامجون{باشه اگر اینطور میخوای برو ولی همیشه بهمون زنگ بزن و مواظب خودتم باش.
رائون{خیلی ممنونم... اینو رو هم ببرین بخورین... خداحافظ.
جین{با تعجب به مسیر رفتنش نگاه می کردم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا جلوشو نگرفتم...نامجونی باورت میشه رائون کوچولومون رفت.
نامجون{جین خودش اینطور خواسته بیا به خواستش احترام بذاریم.
جین{ناراحت سرم رو انداختم پایین ولی با یادآوری حرف های پسرا ظرف غذایی که رائون بهم داده بود و دادم به نامجون و با لگد در باز کردم و رفتم داخل.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۸۲.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.