فیک مافیای خشن من
فیک مافیای خشن من
پارت : ۵
اومدم برم دنبالش که جین سریع گفت : آقای مین حرفی برای گفتن به بقیه به عنوان نصحیتی چیزی دارین؟
شوگا : عاااا ...( نگاهی به ا.ت که داره از مهمونی خارج میشه میکنه و نفس عمیقی میکشه) ... بله ... حرفی که میخوام بزنمو با دقت گوش کنید ، اگه میخواید یه مافیای خوب باشید نباید خوب باشید !
یعنی اینکه اگر میخوای تو کار مافیایی بدرخشی نباید مهربون و احساساتی باشی اینا تورو عقب میکشونه !
احساسات رو کنار بزار بشو بی رحم به هیشکی رحم نکن چون هیشکی بهت رحم نکرد !
موفق و پیروز باشید دوستان ..🤎
بعد حرفام ادای احترامی کردم و با تشکر سریع از صحنه اومدم پایین اعضا اومدن بهم تبریک بگن و جین هم داشت ادامه حرفاش رو میزد و مهمونی رو با حرفای دیگه گرم کرده بود
جیمین : افرین یونگی موفق ش...
با دادن جایزه به دست جیمین و دور شدن ازش مانع ادامه دادن حرفش شدم و سریع از مهمونی خارج شدم و دنبال ا.ت میگشتم که دیدم یه احمق در تلاشه بهش تجا.وز کنه اون داشت سعی میکرد لباسای ا.ت رو پاره کنه و بدنش رو لمس کنه که سریع تفنگم رو در اوردم و یه تیر زدم وسط سرش
یونگی: مادر جن.ده
ا.ت : ت...تو ...ک..کشتیش؟
یونگی با عصبانیت به ا.ت نگاه کرد و یه سیلی بهش زد
یونگی : دختره ی هرزه (داد)
ا.ت : م...منو ...م..میگی؟( گریه)
یونگی : عوضی چرا لکنت میگیری ؟(داد)
ا.ت : ن...نمیدونم...ب...بزار ...برم ...ت...تروخدا...منو ...منو....ن..نکش !
یونگی : یه آدم چقدر میتونه احمق باشه؟
اون داشت بهت تجا.وز میکردددد(داد بلند)
ا.ت : ...گفت...من...من بدن خوبی دارم ..وای ریدم ...
یونگی عصبانی تر از قبل به ا.ت نگاه کرد
ا.ت : وایسا ... وایسا ...یو...یونگی...ب...بهت توضیح می..میدم
یونگی : دقیقا چه کوفتی رو ؟(عربده)
محکم مچ دست ا.ت رو گرفت و سوار ماشین کرد و دیوانه بار به سمت عمارت میرفت سرعتش زیاد بود ولی اصلا واسش مهم نبود و رسید به عمارت و ا.ت بلند کرد و برد و انداخت زیر زمین
ا.ت : ی...یونگی ...
یونگی : بهم بگو ارباب ... امشب تموم شده اس ، راضی کننده نبود وقت تنبیه هاته!
ا.ت : نه ....نه ...توروخدا یونگی ! یعنی ارباب
یونگی به طرز عجیبی وقتی گفت ارباب رفت رو مخم ولی خودم ازش خواسته بودم رفتم و شلاق ام رو برداشتم و اومدم شروع کردم به زدنش
ا.ت : عای ...عای ...یونگی ...نزن ...خواهش میکنم ..
یونگی اعصابم خورد بود و خون جلو چشمام رو گرفته بود و اهمیت ندادم محکم تر از همیشه میزدمش تا اینکه اونو حرفو گفت!
ا.ت : یونگی ...کمکم کن ..نزن(گریه)
یونگی:( همچنان میزنه)
ا.ت : بیب ... نزن
یونگی:( دیگه نمیزنه و ا.ت نگاه میکنه)
ا.ت از درد به خودش میپیچه و آروم میگه : یونگی ... کمکم کن !
و بعدش ...
مایل به حمایت بیب¿
پارت : ۵
اومدم برم دنبالش که جین سریع گفت : آقای مین حرفی برای گفتن به بقیه به عنوان نصحیتی چیزی دارین؟
شوگا : عاااا ...( نگاهی به ا.ت که داره از مهمونی خارج میشه میکنه و نفس عمیقی میکشه) ... بله ... حرفی که میخوام بزنمو با دقت گوش کنید ، اگه میخواید یه مافیای خوب باشید نباید خوب باشید !
یعنی اینکه اگر میخوای تو کار مافیایی بدرخشی نباید مهربون و احساساتی باشی اینا تورو عقب میکشونه !
احساسات رو کنار بزار بشو بی رحم به هیشکی رحم نکن چون هیشکی بهت رحم نکرد !
موفق و پیروز باشید دوستان ..🤎
بعد حرفام ادای احترامی کردم و با تشکر سریع از صحنه اومدم پایین اعضا اومدن بهم تبریک بگن و جین هم داشت ادامه حرفاش رو میزد و مهمونی رو با حرفای دیگه گرم کرده بود
جیمین : افرین یونگی موفق ش...
با دادن جایزه به دست جیمین و دور شدن ازش مانع ادامه دادن حرفش شدم و سریع از مهمونی خارج شدم و دنبال ا.ت میگشتم که دیدم یه احمق در تلاشه بهش تجا.وز کنه اون داشت سعی میکرد لباسای ا.ت رو پاره کنه و بدنش رو لمس کنه که سریع تفنگم رو در اوردم و یه تیر زدم وسط سرش
یونگی: مادر جن.ده
ا.ت : ت...تو ...ک..کشتیش؟
یونگی با عصبانیت به ا.ت نگاه کرد و یه سیلی بهش زد
یونگی : دختره ی هرزه (داد)
ا.ت : م...منو ...م..میگی؟( گریه)
یونگی : عوضی چرا لکنت میگیری ؟(داد)
ا.ت : ن...نمیدونم...ب...بزار ...برم ...ت...تروخدا...منو ...منو....ن..نکش !
یونگی : یه آدم چقدر میتونه احمق باشه؟
اون داشت بهت تجا.وز میکردددد(داد بلند)
ا.ت : ...گفت...من...من بدن خوبی دارم ..وای ریدم ...
یونگی عصبانی تر از قبل به ا.ت نگاه کرد
ا.ت : وایسا ... وایسا ...یو...یونگی...ب...بهت توضیح می..میدم
یونگی : دقیقا چه کوفتی رو ؟(عربده)
محکم مچ دست ا.ت رو گرفت و سوار ماشین کرد و دیوانه بار به سمت عمارت میرفت سرعتش زیاد بود ولی اصلا واسش مهم نبود و رسید به عمارت و ا.ت بلند کرد و برد و انداخت زیر زمین
ا.ت : ی...یونگی ...
یونگی : بهم بگو ارباب ... امشب تموم شده اس ، راضی کننده نبود وقت تنبیه هاته!
ا.ت : نه ....نه ...توروخدا یونگی ! یعنی ارباب
یونگی به طرز عجیبی وقتی گفت ارباب رفت رو مخم ولی خودم ازش خواسته بودم رفتم و شلاق ام رو برداشتم و اومدم شروع کردم به زدنش
ا.ت : عای ...عای ...یونگی ...نزن ...خواهش میکنم ..
یونگی اعصابم خورد بود و خون جلو چشمام رو گرفته بود و اهمیت ندادم محکم تر از همیشه میزدمش تا اینکه اونو حرفو گفت!
ا.ت : یونگی ...کمکم کن ..نزن(گریه)
یونگی:( همچنان میزنه)
ا.ت : بیب ... نزن
یونگی:( دیگه نمیزنه و ا.ت نگاه میکنه)
ا.ت از درد به خودش میپیچه و آروم میگه : یونگی ... کمکم کن !
و بعدش ...
مایل به حمایت بیب¿
۹.۷k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.