ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part_17
اریکا:هاننن جونکوک این راست میگعع نگووو
جونکوک:آره
ا.ت:این اسم داره
اریکا:هرچی خلاصه که من امشب اونجا میخوابم
جونکوک:آره میتونی توی اتاق ا.ت بخوابی
اریکا:من میخوام پیش تو باشم یاد بچگیا
جونکوک:ولی نمیشه بچگیا گذشته و تموم شده
ا.ت:راست گفت جونگکوک بلاخره من دوست دختر جونگکوکم و باید پیشش باشم
چشمای اریکا گرد شد و لپ هاش سرخ سد با عصبانیت گفت: اریکا:عه چیزع من میرم دست شویی
جونکوک:(با خنده)جدیی دوست دخترم نه بابا خوبع
ا.ت:یه چیز گفتم ساکت شه حالا برو اونور تر میخواماونجا بشینم
جونکوک:نه بابااا از این کاراا
رفتم کنارش نشستم اریکا اومد مو هاش به هم ریخته بود اومد بشینه که دید من نشستم و دستای جونکوک رو گرفته بودم
اریکا:آره خوبه جا میرید
ا.ت:دیدم رفتی گفتم بیام کنار دوست پسرممم بشینم
بعد غذا جونکوک منو کشید کنار و گفت:جونکوک:امروز نمیتونیم بریم خرید منو ببخش
ا.ت:چییی برای چی باید من تورو ببخشم او باید منو ببخشی که میخواستم پولتو خرج کنم و وقتتو بگیر
بعدش دستای همو گرفتیم و رفتیم سمت اریکا باهم رفتیم خونه
اریکا:وای گشنمههه جونکوک میشه یک چیز برام درست کنی
ا.ت:آره جونکوک منم گشنمه بزار بیام کمکت
اریکا:لازم نیست بری خودش بلده آشپزیش عالیه یه چیزی میدونم
ا.ت:خودم هم میدونم هر روز برام غذا درست میکنه من میرم کمکش
منو جونکوک رفتیم سمت آشپزخونه خونه باهم یه غذایی درس کردیم و اومدیم بیرون غذا روخوردیم که شب شد اریکا رفت توی اتاق من و روی تخت دراز کشید منو جونکوک هم رفتیم توی اتاقمون
جونکوک:متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد که برات بکنم
ا.ت:منظورت چیه چه کاری تو هر کاری لازم بود کردی
جونکوک:قول میدم فردا برم سراغش
ا.ت:شنیدم صدات خوبه میشه بخونی؟؟
جونکوک:بخونممم باشع
همین طوری که داشت برام آهنگ میخوند خوابم برد بقلم کرد و روم پتو انداخت خوابیدیم که فردا شد صبح زود پاشدم رفتم سمت اتاقی که اریکا توش خواب بود تا بیدارش کنم بیاد بیرون تا اینکه دیدم....
ادامه دارد....
part_17
اریکا:هاننن جونکوک این راست میگعع نگووو
جونکوک:آره
ا.ت:این اسم داره
اریکا:هرچی خلاصه که من امشب اونجا میخوابم
جونکوک:آره میتونی توی اتاق ا.ت بخوابی
اریکا:من میخوام پیش تو باشم یاد بچگیا
جونکوک:ولی نمیشه بچگیا گذشته و تموم شده
ا.ت:راست گفت جونگکوک بلاخره من دوست دختر جونگکوکم و باید پیشش باشم
چشمای اریکا گرد شد و لپ هاش سرخ سد با عصبانیت گفت: اریکا:عه چیزع من میرم دست شویی
جونکوک:(با خنده)جدیی دوست دخترم نه بابا خوبع
ا.ت:یه چیز گفتم ساکت شه حالا برو اونور تر میخواماونجا بشینم
جونکوک:نه بابااا از این کاراا
رفتم کنارش نشستم اریکا اومد مو هاش به هم ریخته بود اومد بشینه که دید من نشستم و دستای جونکوک رو گرفته بودم
اریکا:آره خوبه جا میرید
ا.ت:دیدم رفتی گفتم بیام کنار دوست پسرممم بشینم
بعد غذا جونکوک منو کشید کنار و گفت:جونکوک:امروز نمیتونیم بریم خرید منو ببخش
ا.ت:چییی برای چی باید من تورو ببخشم او باید منو ببخشی که میخواستم پولتو خرج کنم و وقتتو بگیر
بعدش دستای همو گرفتیم و رفتیم سمت اریکا باهم رفتیم خونه
اریکا:وای گشنمههه جونکوک میشه یک چیز برام درست کنی
ا.ت:آره جونکوک منم گشنمه بزار بیام کمکت
اریکا:لازم نیست بری خودش بلده آشپزیش عالیه یه چیزی میدونم
ا.ت:خودم هم میدونم هر روز برام غذا درست میکنه من میرم کمکش
منو جونکوک رفتیم سمت آشپزخونه خونه باهم یه غذایی درس کردیم و اومدیم بیرون غذا روخوردیم که شب شد اریکا رفت توی اتاق من و روی تخت دراز کشید منو جونکوک هم رفتیم توی اتاقمون
جونکوک:متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد که برات بکنم
ا.ت:منظورت چیه چه کاری تو هر کاری لازم بود کردی
جونکوک:قول میدم فردا برم سراغش
ا.ت:شنیدم صدات خوبه میشه بخونی؟؟
جونکوک:بخونممم باشع
همین طوری که داشت برام آهنگ میخوند خوابم برد بقلم کرد و روم پتو انداخت خوابیدیم که فردا شد صبح زود پاشدم رفتم سمت اتاقی که اریکا توش خواب بود تا بیدارش کنم بیاد بیرون تا اینکه دیدم....
ادامه دارد....
- ۳.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط