پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم

پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!
دیدگاه ها (۲۶)

افطآرۍ نبود کہ لامصب 😂 😂

یہ شآم عآلۍ

یہ کآرۍ نکݩ یہ کآرۍ کنمنتونۍ کآریش کنۍ😊

خودم خورۍ تک خورۍ خوآستم یه چیز خوآست بگم اولم جمله ام چیه خ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

درخواستی وقتی عضو نهمیم و چانگبین از ما میخواد باهاش قرار بز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط