می دانم

می دانم
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی که عاشق می مانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکی شان همان شاعری که گمان می کرد
در دور دست دریا امیدی نیست
می ترسیدم خدای نکرده آنقدر در غربت گریه هایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت سقوط کنم .
دیدگاه ها (۱)

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﭘﻨﻬﺎﻧﺖ ﮐﻨﻢ!ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ،ﺑﺮﺍﯼ ...

.می‌نویسم تا زنی را که دوست دارماز شهرِ بی‌شعرشهرِ بی‌عشقشهر...

ﻫﯿﭻ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽﻋﺎﺷﻖ ...

قلبم را در مِجریِ کهنه‌ییپنهان می‌کنمدر اتاقی که دریچه‌یی‌ش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط