ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۶۷
اومد پشتم و دستشو نرم رو بازوم کشید و کنار گوشم اروم گفت: کلاً زبونش تلخه.. منظوري نداره
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تونستم یا نه..
یه دلشوره عجيبي داشتم.. واسه جنت نبود.
انگار یه طوفان دیگه هم تو راه بود.
جیمین ازم فاصله گرفت جنت با غیض گفت برگرد .ببینمت
جيمین عصبي :گفت درست حرف بزن جنت با حرص گفت: بفرمایید بچرخید بانوي محترم..خوبه؟ اروم و مظلومانه برگشتم سمتش.
نگاهش خیلی تیز و کوبنده بود.
گرفته موهامو پشت گوشم زدم. جنت :, چند سالته؟
اروم گفتم: ۲۳..
جنت پوزخند زد و گفت کوچیکه
جیمز خندید و گفت اره. چشم منم مادربزرگشو گرفته بود.. سن اون مناسبم بود دیگه بنده خدا فوت شد مجبور
شدم اینو بگیرم
به زور سعی کردم نخندم و لبامو جمع کردم جنت با حرص گفت: بانمك..
جیمین لیوان قهوهها رو پر کرد و برد سر میز و جلوي خواهرش گذاشت و گفت:اخه يعني چي کوچیکه ؟
جنت : بابا میدونه؟ جيمین : تلخ گفت نه.
جنت عصبي:گفت قرار نیست بفهمه؟
و پر غیض نشست.
جیمین کلافه گفت: جنت من که قرار نبود قایمکی ازدواج کنم. میخواستم یه مدت باهم باشیم. یه جورایی نامزد باشیم. بعد به خانواده هامون خبر بدیم..
جنت خیره نگاش کرد و تلخ گفت بابا داره اونور برات بال
بال میزنه..بعد تو چنین خبر مهمي رو ازش قایم میکنی؟ جیمین نگاه ازش کند و به من نگاه کرد و اشاره کرد بشینم و با غیض گفت: بال بال که سهله.. پروازم بکنه دیگه برام فایده
نداره راه من و اون تا ابد از هم جداست..
جنت دهن باز کرد که جیمین با نفرت و خشم گفت سرش چونه بزنی و اسم بابا رو بياري قسم میخورم میندازمت بیرون و اسمتو نمیارم..
نگاش کردم که تمام وجودش داشت از خشم میلرزید.
لرزون گفتم من میرم تو اتاق که
جیمین تند گفت نه...بشین...
( فصل سوم ) پارت ۴۶۷
اومد پشتم و دستشو نرم رو بازوم کشید و کنار گوشم اروم گفت: کلاً زبونش تلخه.. منظوري نداره
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تونستم یا نه..
یه دلشوره عجيبي داشتم.. واسه جنت نبود.
انگار یه طوفان دیگه هم تو راه بود.
جیمین ازم فاصله گرفت جنت با غیض گفت برگرد .ببینمت
جيمین عصبي :گفت درست حرف بزن جنت با حرص گفت: بفرمایید بچرخید بانوي محترم..خوبه؟ اروم و مظلومانه برگشتم سمتش.
نگاهش خیلی تیز و کوبنده بود.
گرفته موهامو پشت گوشم زدم. جنت :, چند سالته؟
اروم گفتم: ۲۳..
جنت پوزخند زد و گفت کوچیکه
جیمز خندید و گفت اره. چشم منم مادربزرگشو گرفته بود.. سن اون مناسبم بود دیگه بنده خدا فوت شد مجبور
شدم اینو بگیرم
به زور سعی کردم نخندم و لبامو جمع کردم جنت با حرص گفت: بانمك..
جیمین لیوان قهوهها رو پر کرد و برد سر میز و جلوي خواهرش گذاشت و گفت:اخه يعني چي کوچیکه ؟
جنت : بابا میدونه؟ جيمین : تلخ گفت نه.
جنت عصبي:گفت قرار نیست بفهمه؟
و پر غیض نشست.
جیمین کلافه گفت: جنت من که قرار نبود قایمکی ازدواج کنم. میخواستم یه مدت باهم باشیم. یه جورایی نامزد باشیم. بعد به خانواده هامون خبر بدیم..
جنت خیره نگاش کرد و تلخ گفت بابا داره اونور برات بال
بال میزنه..بعد تو چنین خبر مهمي رو ازش قایم میکنی؟ جیمین نگاه ازش کند و به من نگاه کرد و اشاره کرد بشینم و با غیض گفت: بال بال که سهله.. پروازم بکنه دیگه برام فایده
نداره راه من و اون تا ابد از هم جداست..
جنت دهن باز کرد که جیمین با نفرت و خشم گفت سرش چونه بزنی و اسم بابا رو بياري قسم میخورم میندازمت بیرون و اسمتو نمیارم..
نگاش کردم که تمام وجودش داشت از خشم میلرزید.
لرزون گفتم من میرم تو اتاق که
جیمین تند گفت نه...بشین...
- ۷.۴k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط