داستانک
#داستانک
هفته پیش بابا شیفت بود، مشقهایش را نوشته بود... مادر توپ را به سمتش شوت کرد و گفت بیا فوتبال... شانههایش را بالا انداخت و گفت حوصله ندارم... کاش بابا بود؛ مادر کتاب برداشت و گفت بیا کتاب بخونیم... گفت نمیخواهم، مامان یک برگه برداشت و گفت بیا نقاشی بکشیم.. اصلن بیا هر کاری دوست داریم هفته بعد با بابا انجام بدهیم را بکشیم تا هفته دیگر... پسر خندید..
پسر شهربازی کشید و تاب و سرسره... آتش و جوجه کباب... بابا که آمد خسته بود و پسرک خواب؛ نقاشی بالای سر پسر بود ... مرد نقاشی را روی آینه چسباند تا یادش بماند...
از چهارشنبه پسر ذوقزده بود آخر بابا قول داده بود...
از مدرسه که آمد مشقهایش را نوشت؛ به بابا گفت یادت که نرفته... بابا بوسیدش و گفت مطمئن باش...
هنوز پسر خواب بود... موبایل پدر زنگ خورد، با عجله آماده شد؛ زن با نگرانی نگاهش کرد... گفت باید بروم... زود میآیم، انشاءالله...
مرد رفت...
پسر بیدار شد... مادر گفت تا صبحانه بخوری و کارتون ببینی بابا میآید...
تلویزیون را روشن کرد...
پاهایش سست شد...
سریع زد شبکه پویا... موبایل را برداشت...
پدربزرگ و مادربزرگ آمدند... پسر نمیدانست چه شده؛ معنی پلاسکو را نمیدانست، هنوز درس ل را نخوانده بود... ولی از اشک مادر میترسید....
👤 س.وظیفهخواه
چقدر تلخه این داستان😞 چه روز بدی بود واقعا پنجشنبه ی سیاه بهش میاد...
خدا کنه تعداد شهدا از20تای اعلام شده رد نشه و خانواده های کم تری داغ دار بشن😢 😢 😢
خدا ب خانوادشون صبر بده😔 تسلیت⚫
هفته پیش بابا شیفت بود، مشقهایش را نوشته بود... مادر توپ را به سمتش شوت کرد و گفت بیا فوتبال... شانههایش را بالا انداخت و گفت حوصله ندارم... کاش بابا بود؛ مادر کتاب برداشت و گفت بیا کتاب بخونیم... گفت نمیخواهم، مامان یک برگه برداشت و گفت بیا نقاشی بکشیم.. اصلن بیا هر کاری دوست داریم هفته بعد با بابا انجام بدهیم را بکشیم تا هفته دیگر... پسر خندید..
پسر شهربازی کشید و تاب و سرسره... آتش و جوجه کباب... بابا که آمد خسته بود و پسرک خواب؛ نقاشی بالای سر پسر بود ... مرد نقاشی را روی آینه چسباند تا یادش بماند...
از چهارشنبه پسر ذوقزده بود آخر بابا قول داده بود...
از مدرسه که آمد مشقهایش را نوشت؛ به بابا گفت یادت که نرفته... بابا بوسیدش و گفت مطمئن باش...
هنوز پسر خواب بود... موبایل پدر زنگ خورد، با عجله آماده شد؛ زن با نگرانی نگاهش کرد... گفت باید بروم... زود میآیم، انشاءالله...
مرد رفت...
پسر بیدار شد... مادر گفت تا صبحانه بخوری و کارتون ببینی بابا میآید...
تلویزیون را روشن کرد...
پاهایش سست شد...
سریع زد شبکه پویا... موبایل را برداشت...
پدربزرگ و مادربزرگ آمدند... پسر نمیدانست چه شده؛ معنی پلاسکو را نمیدانست، هنوز درس ل را نخوانده بود... ولی از اشک مادر میترسید....
👤 س.وظیفهخواه
چقدر تلخه این داستان😞 چه روز بدی بود واقعا پنجشنبه ی سیاه بهش میاد...
خدا کنه تعداد شهدا از20تای اعلام شده رد نشه و خانواده های کم تری داغ دار بشن😢 😢 😢
خدا ب خانوادشون صبر بده😔 تسلیت⚫
۱.۳k
۳۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.