I Fell in Love with My Little Secretary
I Fell in Love with My Little Secretary
Part 1
صدای ساعت دیواری اتاق کار، روی اعصاب یونگی میکوبید. پشت میز بزرگ و تیرهرنگش نشسته بود، سیگار نیمسوختهای بین انگشتانش میسوخت و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. چشمهای خاکستری و خستهاش، مدام به در نیمهباز دفتر دوخته میشد.
او همیشه دقیق بود. همیشه منظم. همیشه وقتشناس. اما منشیاش؟ "ات"... دختری که هیچوقت سر وقت نمیرسید.
یونگی لبخند محوی گوشه لبش نشست.
«بازم دیر میاد... مثل همیشه.»
لحظهای بعد، صدای قدمهای شتابزده در راهرو پیچید. در باز شد و ات با موهای پریشان، نفسنفسزنان وارد اتاق شد. دستهایش پر از پوشه و کاغذ بود، و یک لیوان قهوه در دست دیگرش میلرزید.
ات با عجله سرش را خم کرد:
«ببـ… بـبـ… ببخشید آقا یونگی! تـ… ترافیک بود… من—»
کلماتش در لکنت غلتیدند. لیوان قهوه را جلو گذاشت، طوری که کمی روی میز پاشید.
«امـ… اینـ… قهوهتونه!»
یونگی نگاهش را به لیوان انداخت. قهوهای شیرین با شیر… چیزی که هیچوقت دوست نداشت. لبهایش جمع شد، اما بدون اینکه حرفی بزند لیوان را برداشت و جرعهای نوشید.
چشمهای ات گرد شد:
«مـ… مزهش خوبه؟ من… شیر اضافه کردم تا شیرینتر بشه. شما خیلی سخت کار میکنین، فکر کردم یه ذره شیرین باشه بهتره…»
یونگی آهسته لیوان را روی میز گذاشت. نگاه سردش لحظهای روی چهرهی خجالتی و دستپاچهی دختر ماند.
«آره… خوبه.»
ات لبخند کوچکی زد، خیال میکرد رئیس سختگیرش فقط به خاطر مهربانی ذاتیاش چیزی نگفته. اما یونگی پشت آن نگاه آرام، چیزی را پنهان میکرد…
او از قهوهی شیرین متنفر بود. اما از دختری که آن را میآورد؟ نه… او هر روز بیشتر از دیروز، درگیر خندههای دستوپاچلفتی منشی کوچکش میشد.
Part 1
صدای ساعت دیواری اتاق کار، روی اعصاب یونگی میکوبید. پشت میز بزرگ و تیرهرنگش نشسته بود، سیگار نیمسوختهای بین انگشتانش میسوخت و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. چشمهای خاکستری و خستهاش، مدام به در نیمهباز دفتر دوخته میشد.
او همیشه دقیق بود. همیشه منظم. همیشه وقتشناس. اما منشیاش؟ "ات"... دختری که هیچوقت سر وقت نمیرسید.
یونگی لبخند محوی گوشه لبش نشست.
«بازم دیر میاد... مثل همیشه.»
لحظهای بعد، صدای قدمهای شتابزده در راهرو پیچید. در باز شد و ات با موهای پریشان، نفسنفسزنان وارد اتاق شد. دستهایش پر از پوشه و کاغذ بود، و یک لیوان قهوه در دست دیگرش میلرزید.
ات با عجله سرش را خم کرد:
«ببـ… بـبـ… ببخشید آقا یونگی! تـ… ترافیک بود… من—»
کلماتش در لکنت غلتیدند. لیوان قهوه را جلو گذاشت، طوری که کمی روی میز پاشید.
«امـ… اینـ… قهوهتونه!»
یونگی نگاهش را به لیوان انداخت. قهوهای شیرین با شیر… چیزی که هیچوقت دوست نداشت. لبهایش جمع شد، اما بدون اینکه حرفی بزند لیوان را برداشت و جرعهای نوشید.
چشمهای ات گرد شد:
«مـ… مزهش خوبه؟ من… شیر اضافه کردم تا شیرینتر بشه. شما خیلی سخت کار میکنین، فکر کردم یه ذره شیرین باشه بهتره…»
یونگی آهسته لیوان را روی میز گذاشت. نگاه سردش لحظهای روی چهرهی خجالتی و دستپاچهی دختر ماند.
«آره… خوبه.»
ات لبخند کوچکی زد، خیال میکرد رئیس سختگیرش فقط به خاطر مهربانی ذاتیاش چیزی نگفته. اما یونگی پشت آن نگاه آرام، چیزی را پنهان میکرد…
او از قهوهی شیرین متنفر بود. اما از دختری که آن را میآورد؟ نه… او هر روز بیشتر از دیروز، درگیر خندههای دستوپاچلفتی منشی کوچکش میشد.
- ۳.۸k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط