I Fell in Love with My Little Secretary

I Fell in Love with My Little Secretary

Part 2

هوا تاریک شده بود. چراغ‌های نئونی خیابان‌های شهر، روی ماشین مشکی و براق یونگی انعکاس پیدا می‌کردند. او پشت فرمان نشسته بود، سیگار دیگری میان انگشتانش دود می‌کرد و در آینه به منشی‌اش که روی صندلی کناری نشسته بود، نیم‌نگاهی انداخت.

ات مثل همیشه دستپاچه بود، دستانش را روی دامنش فشرده بود.

«آقا یونگی… واقـ… واقعا نیازی نبود منو برسونین… من همیشه با اتوبوس برمی‌گردم.»


یونگی بی‌حرف به جاده خیره شد. صدایش آرام اما جدی بود:

«من ازت پرسیدم؟ بشین سر جات.»


ات نفسش را فرو داد و سرش را پایین انداخت. ماشین بعد از چند دقیقه وارد خیابان‌های باریک و تاریک شد. ساختمان‌های قدیمی و دیوارهای ترک‌خورده همه جا را پوشانده بود. اینجا جایی نبود که رئیس یک مافیا پا بگذارد، اما یونگی دقیقاً همین‌جا توقف کرد.

ات با خجالت گفت:

«ایـ… اینجا خونه‌مونه. ممنون که…»


اما قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، یونگی در را باز کرد و پیاده شد. ات دستپاچه پشت سرش دوید:

«آقا یونگی! لزومی نداره بیاین داخل…!»


اما یونگی بدون توجه، وارد خانه‌ی کوچک و تاریک شد. بوی نم‌گرفته‌ی دیوارها، سکوت سنگینی را شکسته بود. نگاه سردش روی اتاقی افتاد که تختی شکسته در گوشه‌اش قرار داشت. روی تخت، زنی لاغر و بیمار زیر پتویی کهنه خوابیده بود… مادر ات.

ات با اضطراب جلو رفت، پتوی مادرش را مرتب کرد و آرام زمزمه کرد:

«مـ… مامان، بخواب… من اومدم.»


یونگی لحظه‌ای ایستاد. سیگارش هنوز می‌سوخت، اما دستش لرزید. نگاهش میان چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی زن و چشم‌های مضطرب ات جا‌به‌جا شد. چیزی در سینه‌اش فشرده شد… احساسی که سال‌ها فراموش کرده بود.

بدون گفتن حرفی برگشت و از خانه بیرون رفت.


---

صبح روز بعد، ات مثل همیشه دیر به دفتر رسید، با یک لیوان قهوه شیرین در دست و عذرخواهی روی لب‌ها. یونگی پشت میز نشسته بود و وقتی نگاهش به او افتاد، برگه‌ای را کنار گذاشت. کیف پولش را باز کرد و چند اسکناس درآورد.

«بگیر.»


ات با تعجب نگاهش کرد:

«آقا… اینـ… این پول برای چیـ…؟»


یونگی بی‌حوصله پکی به سیگارش زد و گفت:

«هر وقت پول لازم داشتی، مستقیم بهم بگو. من نمی‌خوام دوباره اون خونه‌ی لعنتی رو ببینم.»


ات شوکه شد. گونه‌هایش سرخ شدند، دستانش لرزید و اسکناس‌ها را گرفت. قلبش تند می‌زد. او فکر می‌کرد رئیسش فقط آدمی مهربون و انسانیه… بی‌خبر از اینکه پشت نگاه سرد یونگی، عشقی ممنوعه و خطرناک در حال ریشه دواندن بود.
دیدگاه ها (۱۱)

I Fell in Love with My Little SecretaryPart 3یونگی همیشه کار...

I Fell in Love with My Little SecretaryPart 4صدای بارون هنوز...

I Fell in Love with My Little SecretaryPart 1صدای ساعت دیوار...

📖 اسم فیک: I Fell in Love with My Little Secretary! عاشق منش...

٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد بهشون...

---### 💔 پارت چهاردهم: ات هنوز در آغوش جیمین بود. دست‌هایش م...

وقتی دوست برادرته

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط