خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی برف

🍁خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود که، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می بارید و می بارید،
گاهی صبح که می شد در حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی شد...
خلاصه یه شب برامون مهمون اومد
اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه، یه بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا می‌خوابیدن
میگه بعد شام به شوهرم گفتم آقایِ موحد رو کجا بخوابونیم...
شوهرمم گفت جاش رو بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون میخوابیم، ما هم این سرِ اتاق میخوابیم
خلاصه خانم جون میگه همین کار و کردم...
نصف شب رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه میخوابیدیم یعنی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ اون آقای مهمون گفتم: ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد...
این مهمون حالا حالاها موندگاره...
که آقای مهمون گفت:
حالا پاشو برو پیش آقاتون بخواب نگران نباش
فردا سنگم از آسمون بباره من میرم🍁


🌱پ.ن:نمیدونم خاطره مادربزرگ کیه😅... کپی زدم آخه ما کوردها اینطور نیستیم اتاق مهمان از قدیم جدا داشتیم...۱۴۰۴/۹/۱۱🌱


📝 #هانیه #نوستالژی #شخصی
#ه_مثل_هانیه #نوستالژیک #خانواده
#آلفا #خاص #هنرمند
#کتابخانه_آلفا #شصتی_ها #هنرمندان
#قصر_عشق #هفتادیا #موسیقی
#نوشته #هشتادیا #طبیعت
#دلنوشته #آپارات #تنهایی
#هنر #ویژه
#تو_و_دیگر_هیچ #ویسگون #پست
دیدگاه ها (۰)

🍁من زنی را دیدم نور در هاون می‌کوبیدظهر در سفره آنان نان بود...

🍁دهه هفتاد پارت ۴انگار یه جایی دلم موندهلای اون مداد قرمز که...

🍁دهه هفتاد پارت ۳ساعت لطفا همینجا وایسا دلم میخواد این بار م...

🍁چه زیبا بود اگر پاییز بودم، وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم.....

عشق بی پایان من

پارت جدید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط