فکرنو
#فکرنو
#شهدا
#شهیدهادی
*سالروزجاودانه شدنت مبارک*
عراقی ها به روز #بیست-ودوبهمن خیلی حساس بودند، حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود، خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود.
همه رفته بودند عقب.
با خودم گفتم : شاید عراق قصد پیشروی دارد، اما بعید است ، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش را هم میگیرد.
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم ، آنچه میدیدم باور کردنی نبود .
دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود.
مرتب صدای انفجار می آمد . سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم .
گفتم عراق داره کار کانال رو تموم میکنه ، آنها هم با دوربین مشاهده کردند ، فقط آتش و دود بود که دیده میشد.
اما من هنوز امید داشتم
با خودم گفتم ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده ، اما به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم ، دلم لرزید.
بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند ، من دوباره با دوربین نگاه کردم ، نزدیک غروب بود ، احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است .
با دقت بیشتری نگاه کردم ، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند . آنها زخمی و خسته بودند ، معلوم بود که از همان محل کانال می آیند . فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم ، با هم رفتیم روی بلندی .
به بچه های دیگر هم گفتم تیراندازی نکنید ، میان سرخی غروب آن سه نفر بالاخره به خاکریز ما رسیدند .
به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم .
پرسیدیم از کجا می آیید؟
حال حرف زدن نداشتند ، یکی از آنها آب خواست . سریع قمقمه ام را به او دادم ، دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید .
آن یکی تمام بدنش غرق خون بود .
کمی که به حال آمدند گفتند از بچه های #کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم بقیه بچه ها چی شدند؟!
در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت : فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشد .
هول شده بودم ، دوباره و با تعجب پرسیدم : این پنج روز چطور مقاومت کردید؟!
کمی مکث کرد و گفت : این دو روز اخیر زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشته بود ، دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت:
عجب آدمی بود!
یک طرف آر پی جی میزد ، یک طرف با تیربار شلیک میکرد . عجب قدرتی داشت ، دیگری پرید توی حرفش و گفت : همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود .
آذوقه و آب رو تقسیم میکرد.
به مجروح ها میرسید
اصلا این آدم خستگی نداشت .
گفتم مگه فرمانده ها و معاونهای دوتا گردان شهید نشدن؟!
پس از کی داری حرف میزنی؟!
گفت :جوانی بود که نمیشناختمش . موهایش کوتاه بود ، شلوار کردی پایش بود . دیگری گفت : روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود ، چه صدای قشنگی هم داشت ، برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد.
داشت روح از بدنم خارج میشد ، سرم داغ شده بود ، آب دهانم را فرو دادم ،
اینها مشخصات ابراهیم بود .
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم .
با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو میگی؟! درسته ؟
گفت:آره ، انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردن.
دوباره با صدای بلند پرسیدم :
الآن کجاست؟!
یکی دیگر از آنها گفت : تا آخرین لحظه که دشمن آتیش میریخت زنده بود ، بعد به ما گفت :
عراق نیروهایش را برده عقب ، حتما میخواد آتیش سنگین بریزه ، شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب .
خودش هم رفت که به مجروح ها برسه .
ما هم آمدیم عقب .
دیگری گفت: من دیدم که زدنش ، با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین .
#شهدا
#شهیدهادی
*سالروزجاودانه شدنت مبارک*
عراقی ها به روز #بیست-ودوبهمن خیلی حساس بودند، حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود، خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود.
همه رفته بودند عقب.
با خودم گفتم : شاید عراق قصد پیشروی دارد، اما بعید است ، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش را هم میگیرد.
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم ، آنچه میدیدم باور کردنی نبود .
دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود.
مرتب صدای انفجار می آمد . سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم .
گفتم عراق داره کار کانال رو تموم میکنه ، آنها هم با دوربین مشاهده کردند ، فقط آتش و دود بود که دیده میشد.
اما من هنوز امید داشتم
با خودم گفتم ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده ، اما به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم ، دلم لرزید.
بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند ، من دوباره با دوربین نگاه کردم ، نزدیک غروب بود ، احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است .
با دقت بیشتری نگاه کردم ، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند . آنها زخمی و خسته بودند ، معلوم بود که از همان محل کانال می آیند . فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم ، با هم رفتیم روی بلندی .
به بچه های دیگر هم گفتم تیراندازی نکنید ، میان سرخی غروب آن سه نفر بالاخره به خاکریز ما رسیدند .
به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم .
پرسیدیم از کجا می آیید؟
حال حرف زدن نداشتند ، یکی از آنها آب خواست . سریع قمقمه ام را به او دادم ، دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید .
آن یکی تمام بدنش غرق خون بود .
کمی که به حال آمدند گفتند از بچه های #کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم بقیه بچه ها چی شدند؟!
در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت : فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشد .
هول شده بودم ، دوباره و با تعجب پرسیدم : این پنج روز چطور مقاومت کردید؟!
کمی مکث کرد و گفت : این دو روز اخیر زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشته بود ، دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت:
عجب آدمی بود!
یک طرف آر پی جی میزد ، یک طرف با تیربار شلیک میکرد . عجب قدرتی داشت ، دیگری پرید توی حرفش و گفت : همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود .
آذوقه و آب رو تقسیم میکرد.
به مجروح ها میرسید
اصلا این آدم خستگی نداشت .
گفتم مگه فرمانده ها و معاونهای دوتا گردان شهید نشدن؟!
پس از کی داری حرف میزنی؟!
گفت :جوانی بود که نمیشناختمش . موهایش کوتاه بود ، شلوار کردی پایش بود . دیگری گفت : روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود ، چه صدای قشنگی هم داشت ، برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد.
داشت روح از بدنم خارج میشد ، سرم داغ شده بود ، آب دهانم را فرو دادم ،
اینها مشخصات ابراهیم بود .
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم .
با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو میگی؟! درسته ؟
گفت:آره ، انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردن.
دوباره با صدای بلند پرسیدم :
الآن کجاست؟!
یکی دیگر از آنها گفت : تا آخرین لحظه که دشمن آتیش میریخت زنده بود ، بعد به ما گفت :
عراق نیروهایش را برده عقب ، حتما میخواد آتیش سنگین بریزه ، شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب .
خودش هم رفت که به مجروح ها برسه .
ما هم آمدیم عقب .
دیگری گفت: من دیدم که زدنش ، با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین .
۳.۷k
۲۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.