نام:خان زاده
نام:خانزاده
پارت 3
ویو نوا
به خونه که رسیدیم لباسام رو عوض کردم و منتظر یوهان موندم که بعد از چند دقیقه اومد
باهم سوار گاشین شدیم و به طرف خونهی پدر بزرگ راه افتادیم
خونهی پدر بزرگ
وارد شدیم و به همه سلام کردیم عمو جانگ (پدر جیمین) با گرمی از ما استقبال کرد ولی من به جیمین اهمیت ندادم و سریع رفتم سراغ زنعمو و بعد عمه سایونگ و با سوهو دست دادم و بعد رفتم به سمت عمو (اسمش یادم نیس بابای سانا) با عمو هم دست دادم ولی سانا اونجا نبود
ساعت 1 ظهر بود و میخواستیم نهار بخوریم
همه به سمت میز غذا رفتیم و شروع کردیم به غذا خوردن
ویو نویسنده
نوا کاملاً نگاههای پیدرپی فردی رو روی خودش حس میکرد اما هر موقع که سر بلند میکرد میدید که همه در حال غذا خوردن هستن اما کسی بود که از دیدهی اون پنهان بود... و اون جیمین بود... جیمین دور از چشمهای نوا بهش نگاه میکرد اما بخاطر اینکه یوهان کنار نوا نشسته بود به سرعت سرش رو بر میگردوند
ویو نوا
بخاطر حسی که داشتم غذا بهم نچسبید
نکنه دارم دیوونه میشم کسی که به من نگاه نمیکرد یعنی... یعنی توحم زدم
من چم شده؟!
ساعت3:15
قرار بود بغد از نهار استراحت کنم... من توی بیشتر وقت های استراحتم کتاب میخونمو قدم میزنم و روی تاب میشینم
رفتم توی محوطه عمارت و قدم میزدم
تقریبا رسیده بودم به آخر باغ دیدم سوهو داره به طرفم میاد
روبه روم ایستاد وگفت
سوهو:اشکالی نداره باهم قدم بزنیم؟
نوا:نه... اتفاقاً خوشحال میشم*لبخند*
سوهو:نوا... میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟؟
نوا:بپرس *به سوهو نگاه میکنه*
سوهو :بزرگترین ترس زندگیت چیه؟؟
نوا: راستش از این میترسم که ماهم مجبور بشیم به اجبار ازدواج کنیم...
سوهو : من هم از این میترسم... بیشتر از همه الان...
نوا:الان؟
سوهو:اره... پدر بزرگ گفته که شب با هامون کار واجب داره
ویو نوا
از ترس دستام داشت میلرزید... نفسام بالا نمی اومد... بغض به گلوم چسبید ولی نزاشتم بشکنه... داشتم میافتادم که سوهو منو گرفت و مانع افتادنم شد
........................
ممنون میشم حمایتم کنید الان میخوام سناریو اپ کنم اگر میشه اونم لایک کنید💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
پارت 3
ویو نوا
به خونه که رسیدیم لباسام رو عوض کردم و منتظر یوهان موندم که بعد از چند دقیقه اومد
باهم سوار گاشین شدیم و به طرف خونهی پدر بزرگ راه افتادیم
خونهی پدر بزرگ
وارد شدیم و به همه سلام کردیم عمو جانگ (پدر جیمین) با گرمی از ما استقبال کرد ولی من به جیمین اهمیت ندادم و سریع رفتم سراغ زنعمو و بعد عمه سایونگ و با سوهو دست دادم و بعد رفتم به سمت عمو (اسمش یادم نیس بابای سانا) با عمو هم دست دادم ولی سانا اونجا نبود
ساعت 1 ظهر بود و میخواستیم نهار بخوریم
همه به سمت میز غذا رفتیم و شروع کردیم به غذا خوردن
ویو نویسنده
نوا کاملاً نگاههای پیدرپی فردی رو روی خودش حس میکرد اما هر موقع که سر بلند میکرد میدید که همه در حال غذا خوردن هستن اما کسی بود که از دیدهی اون پنهان بود... و اون جیمین بود... جیمین دور از چشمهای نوا بهش نگاه میکرد اما بخاطر اینکه یوهان کنار نوا نشسته بود به سرعت سرش رو بر میگردوند
ویو نوا
بخاطر حسی که داشتم غذا بهم نچسبید
نکنه دارم دیوونه میشم کسی که به من نگاه نمیکرد یعنی... یعنی توحم زدم
من چم شده؟!
ساعت3:15
قرار بود بغد از نهار استراحت کنم... من توی بیشتر وقت های استراحتم کتاب میخونمو قدم میزنم و روی تاب میشینم
رفتم توی محوطه عمارت و قدم میزدم
تقریبا رسیده بودم به آخر باغ دیدم سوهو داره به طرفم میاد
روبه روم ایستاد وگفت
سوهو:اشکالی نداره باهم قدم بزنیم؟
نوا:نه... اتفاقاً خوشحال میشم*لبخند*
سوهو:نوا... میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟؟
نوا:بپرس *به سوهو نگاه میکنه*
سوهو :بزرگترین ترس زندگیت چیه؟؟
نوا: راستش از این میترسم که ماهم مجبور بشیم به اجبار ازدواج کنیم...
سوهو : من هم از این میترسم... بیشتر از همه الان...
نوا:الان؟
سوهو:اره... پدر بزرگ گفته که شب با هامون کار واجب داره
ویو نوا
از ترس دستام داشت میلرزید... نفسام بالا نمی اومد... بغض به گلوم چسبید ولی نزاشتم بشکنه... داشتم میافتادم که سوهو منو گرفت و مانع افتادنم شد
........................
ممنون میشم حمایتم کنید الان میخوام سناریو اپ کنم اگر میشه اونم لایک کنید💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
۲.۷k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.