وقتی برادر ناتنیت بود و...
#وقتی_برادر_ناتنیت_بود_و...
داشتم میرفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد
اون یونگی بود
وای بدبخ شدم اما اون اینجا چیکا میکنه...!؟
که اقای مین گف
&این پسر منه مین یونگی
یونگی پسر این دختر خانوم کیم هستش
کیم سوفی
«یونگی ویو»
با دیدن ا.ت تعجب کردم که بابام گف که دختر خانوم کیم
من از قبل میدونستم که پدرم میخاد با خانوم کیم ازدواج کنه
اما من از خانوم کیم اصن خوشم نمیاد چون داره از پدرم سو استفاده میکنه ولی پدرم عاشق اون شده
اما من از ا.ت خوشم میومد ولی اونم حتما شبیه مادرشه پس نباید بهش اعتماد کنم ولی من ته ته های قلبم ازش خوشم میومد پس یه فکری به سرم زد
«ا.ت ویو»
میشد فهمید که یونگی چقد از من و مامانم متفره
خااا معلومه منم اگه بابام یه زن دیع میگرف و دخترش باهاش میورد تو خونمون ازش متنفر بودم
ولی من که زیاد اینجا نمیمونم
پس بهتره باهاش خوب رفتار کنم تا وقتی از اینجا میرم و انتظار روی خوش ازش ندارم
که یونگی گف
_ما از قبل باهم اشنا شدیم
~دخترم تو قبلا اقای یونگی رو دیده بودی...!؟
+بله مامان اون همکلاسیمه
&چه خوب پس میتونید باهم برین و بیاین
+نهه من مزاحم ایشون نمیشم خودم میرم
_نه که الان من میزاشتم با من بیای
&یونگی...!
_باشه من خفه میشم میرم تو اتاقم
&ا.ت عزیزم اون یکمی دم دم مزاجه لطفا به دل نگیر
+نه من درکش میکنم الان حال خوبی نداره
~افرین دخترم الان توام میتونی بری تو اتاقت
+چشم(باحالت پوکر)
اقای مین به اجوما گفت که اتاقم رو نشون بده
اجوما داشت منو میبرد که یونگی از اتاقش اومد بیرون و گف
_من خودم بهش اتاقشو نشون میدم شما میتونی بری
&اما...
_اما بی اما
&چشم اقا
و اجوما رف
و یونگی گف برم دنبالش منم رفتم وقتی رسیدم به اتاق یونگی گف
_اینجا اتاقه تو
و درو برام باز کرد
+ممنون
رفتم داخل
که یونگی پشتم اومد و منو به دیوار کوبوند و جلو دهنمو گرف و گف
_....
•ادامه دارد•
#درخواستی
#سناریو
#وقتی_برادر_ناتنیت_بود
#پارت_۴
داشتم میرفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد
اون یونگی بود
وای بدبخ شدم اما اون اینجا چیکا میکنه...!؟
که اقای مین گف
&این پسر منه مین یونگی
یونگی پسر این دختر خانوم کیم هستش
کیم سوفی
«یونگی ویو»
با دیدن ا.ت تعجب کردم که بابام گف که دختر خانوم کیم
من از قبل میدونستم که پدرم میخاد با خانوم کیم ازدواج کنه
اما من از خانوم کیم اصن خوشم نمیاد چون داره از پدرم سو استفاده میکنه ولی پدرم عاشق اون شده
اما من از ا.ت خوشم میومد ولی اونم حتما شبیه مادرشه پس نباید بهش اعتماد کنم ولی من ته ته های قلبم ازش خوشم میومد پس یه فکری به سرم زد
«ا.ت ویو»
میشد فهمید که یونگی چقد از من و مامانم متفره
خااا معلومه منم اگه بابام یه زن دیع میگرف و دخترش باهاش میورد تو خونمون ازش متنفر بودم
ولی من که زیاد اینجا نمیمونم
پس بهتره باهاش خوب رفتار کنم تا وقتی از اینجا میرم و انتظار روی خوش ازش ندارم
که یونگی گف
_ما از قبل باهم اشنا شدیم
~دخترم تو قبلا اقای یونگی رو دیده بودی...!؟
+بله مامان اون همکلاسیمه
&چه خوب پس میتونید باهم برین و بیاین
+نهه من مزاحم ایشون نمیشم خودم میرم
_نه که الان من میزاشتم با من بیای
&یونگی...!
_باشه من خفه میشم میرم تو اتاقم
&ا.ت عزیزم اون یکمی دم دم مزاجه لطفا به دل نگیر
+نه من درکش میکنم الان حال خوبی نداره
~افرین دخترم الان توام میتونی بری تو اتاقت
+چشم(باحالت پوکر)
اقای مین به اجوما گفت که اتاقم رو نشون بده
اجوما داشت منو میبرد که یونگی از اتاقش اومد بیرون و گف
_من خودم بهش اتاقشو نشون میدم شما میتونی بری
&اما...
_اما بی اما
&چشم اقا
و اجوما رف
و یونگی گف برم دنبالش منم رفتم وقتی رسیدم به اتاق یونگی گف
_اینجا اتاقه تو
و درو برام باز کرد
+ممنون
رفتم داخل
که یونگی پشتم اومد و منو به دیوار کوبوند و جلو دهنمو گرف و گف
_....
•ادامه دارد•
#درخواستی
#سناریو
#وقتی_برادر_ناتنیت_بود
#پارت_۴
۶.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.