عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت هشتاد



مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...
برای عمل هاس ایوب تهران میماندیم...
ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند...
میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....



کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....
یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....
پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"
اما ایوب کار خودش را میکرد...
کشیک میداد ک کسی نیاید....
انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم...

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه های پاکزندگی یک پاداش است نه یک مکافات...فرصتی است ک...

عاشقانه های پاکخدایا...من اگر بدکنمتورا بنده های خوب بسیار ا...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و نهراننده پیاده شد و داد کشید"های...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و هشتایوب ک ب در رسید، نگهبان ان ر...

HENTAI :: SUKUKU

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 : part⁴" ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳0

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط