عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت هفتاد و هشت


ایوب ک ب در رسید، نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"


چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....



اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بودم


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و نهراننده پیاده شد و داد کشید"های...

عاشقانه های پاکقسمت هشتادمدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی هم...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و هفتچند بار توانسته بودم سرش را گ...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و ششمجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط