شده عاشق بشوی عشق دچارت بکند

شده عاشق بشوی، عشق دچارت بکند
دل بی قاعده، دیوانه ی یارت بکند

که به بندت بکشد، زلف گره کرده ی یار
یا به عطر نفسی، مست و خمارت بکند

همه ی عمر به دنبال شکارش باشی
ناگهان صید به یک لحظه، شکارت بکند

در وجودت همه او باشد و او باشد و بس
گیرد از خویش تو را، بی کس و کارت بکند

تو ببازی دل و معشوق ز تو ، دل ببَرَد
تا که مغلوب در این، کهنه قمارت بکند

چشم و گوشَت، همه فرمانبَر او باشد و بس
پس از آن ،یار کمی خُدعه به کارت بکند

چون شود نور دو چشمت، از آن روز دگر
در پس پرده رَوَد، زار و نزارت بکند

پادشاهی که به یک لحظه زمین گیر شَوی
کُلَه از سر بنهی، مفلس و خوارت بکند

پر و بالت شکند، مرغک پر بسته شَوی
قفسی سازد و در، بند و حصارت بکند

خلقت عشق گمانم، ز ازل خوب نبود
که اگر بود، جهان این همه آشوب نبود

جواد نوری(آبان)
دیدگاه ها (۴)

ای که در تنگدلی، هم نفس ما شده ایقایقی نیست ترا، لیک به دریا...

نالد به حال زار من امشب سه تار مناین مایه ی تسلی شب های تار ...

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کندبلبل شوقم هوای نغمه خوانی می...

باز آمد شبی دگر از راهیک شب بی ستاره و مهتابغصه ها یک به یک،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط