احساس میکنم ...
احساس میکنم ...
تمام دنیا تاریک شده ...
و تمام ساعت ها به خواب رفته اند ...
انگار من گوشه ای از ...
جایی که نمی شناسمش ایستاده ام ...
و یک نفر ...
آرام در ذهنم راه می رود ...
و نامم را صدا می کند ...
کسی که در خیالم ...
شبیه رویایی دور است ...
و در من محو می شود ...
باد می وزد ...
سوز می آید ...
و چشمهایم را می سوزاند ...
و صدای غمگینی ...
هوای گریه را با سوز میخواند ...
حالا من مانده ام ...
ساعتی که خوابیده ...
و دنیایی که تاریک است ...
و کوچه ای که بن بست است ...
و آهنگ سوزناکی که دلم را می لرزاند ...
تمام وجود من در زمستان گم شده است ...
زمستانی که ...
نه آمدنش را کسی فهمید ...
و نه رفتنش را ...
تمام دنیا تاریک شده ...
و تمام ساعت ها به خواب رفته اند ...
انگار من گوشه ای از ...
جایی که نمی شناسمش ایستاده ام ...
و یک نفر ...
آرام در ذهنم راه می رود ...
و نامم را صدا می کند ...
کسی که در خیالم ...
شبیه رویایی دور است ...
و در من محو می شود ...
باد می وزد ...
سوز می آید ...
و چشمهایم را می سوزاند ...
و صدای غمگینی ...
هوای گریه را با سوز میخواند ...
حالا من مانده ام ...
ساعتی که خوابیده ...
و دنیایی که تاریک است ...
و کوچه ای که بن بست است ...
و آهنگ سوزناکی که دلم را می لرزاند ...
تمام وجود من در زمستان گم شده است ...
زمستانی که ...
نه آمدنش را کسی فهمید ...
و نه رفتنش را ...
۵۹۲
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.