.
.
من خیلی سردم. من تا به حال هیجان زده نشدم. اگر هم شده باشم، نه خودم فهمیدم، نه بقیه. چون بلد نیستم چجوری باید بروزش بدم. با خودم خیال می کنم خوب نیست آدم جلوی بقیه ذوقش رو نشون بده. درسته، من خیلی خوب می تونم کلمه هارو از توی مغزم بکشونم روی کاغذ اما نمی تونم بیارمشون روی زبونم...من رابطم با قلم و کاغذ خیلی قویه، یه جوری که راحت می تونم حقایق یا تخیلاتم رو به کمکشون به اشتراک بذارم و زیاد می تونم احساساتم رو تبدیل به داستان یا شعر کنم. ولی هروقت با کسی که دوستش دارم چشم توو چشم می شم، اصلا نمی تونم بهش نگاه کنم و کلمه های قشنگ و عاشقانه ای که توو ذهنم دارم رو بهش بگم. حرف های دیگه رو زیاد می شه زد اما راستش من هنوز بلد نیستم احساساتم رو بروز بدم. حتی وقتی یکی سوپرایزم می کنه یا بهم کادو می ده نمی دونم چی باید بگم، فکر می کنم زدن یه لبخند و گفتنِ "مرسی قشنگه، خوش حالم کردی " مناسب باشه. من نمی تونم مثل بقیه بالا و پایین بپرم و داد بزنم عاشقتم، یا توی جمع، وقتی پس از مدت ها دیدمش، بپرم سمتش و محکم بغلش کنم. یا حتی نمی تونم وقتی توی خیابون با یکی دیگه می بینمش برم جلو و یقه ی طرف رو بگیرم و داد و بی داد کنم، من فقط بلدم نگاهشون کنم و بعد یه جوری که منو نبینن از کنارشون آهسته رد شم. من خیلی بی احساسم، جوری که یادمه وقتی کوچیک تر بودم هیچ وقت بعد از اتمام سال تحصیلی دلم برای رفیق هام تنگ نشد و وقتی دوباره سال تحصیلی جدید شروع شد از دیدنشون ذوق نکردم. جدیدا فهمیدم اصلا من دلم برای رفیق هام تنگ نمی شه. من زیادی سردم، شاید واسه اینه که همیشه همه چیو توی خودم می ریزم و آتیشم رو درون خودم نگه می دارم...انگار بروز یک سری واکنش ها برام ممنوع شده. من حتی گفتنِ "عزیزم" رو به زور توی مکالمه هام جا می دم. شاید خیلی جاها نوشته باشم براش می میرم و شاید هم یک زمان واقعا این کار رو کردم، بدون اینکه روزی بتونم به زبونم بیارمش. یا شاید وقتی تنها شدیم یک هو آروم بغلش کنم، اما هیچوقت نتونم بهش بگم بیا بغلم. انگار گفتن این کلمه ها جلوی اون برام ممنوع شده. نه اینکه اون ممنوع کرده باشه، چون شاید اون واقعا خوش حال شه از اینکه جلوش بشینم و مدام ازش تعریف کنم و بگم چقدر عاشقشم. من از وقتی یادم میاد فقط بی صدا گریه کردن و خندیدن رو بلد بودم، بدون هیچ ذوق و هیجانی. نمی دونم کی و کجا من اینطوری شدم. من از این ها هم حتی بدتر بودم! تا اینکه اون از راه رسید و آتیش درونم رو روشن کرد، اما بیرونم...وقتی اون اومد، من شکل گرفته بودم، زندگی همچین چیزی از من ساخته بود. درسته که از درون می سوختم اما بیرونم هنوزم خاموش و سرد بود. فهمیدم دیگه دیر شده! و اینو وقتی فهمیدم که دیدم خاکستراشو باد داره با خودش می بره...
#Shadi
.
من خیلی سردم. من تا به حال هیجان زده نشدم. اگر هم شده باشم، نه خودم فهمیدم، نه بقیه. چون بلد نیستم چجوری باید بروزش بدم. با خودم خیال می کنم خوب نیست آدم جلوی بقیه ذوقش رو نشون بده. درسته، من خیلی خوب می تونم کلمه هارو از توی مغزم بکشونم روی کاغذ اما نمی تونم بیارمشون روی زبونم...من رابطم با قلم و کاغذ خیلی قویه، یه جوری که راحت می تونم حقایق یا تخیلاتم رو به کمکشون به اشتراک بذارم و زیاد می تونم احساساتم رو تبدیل به داستان یا شعر کنم. ولی هروقت با کسی که دوستش دارم چشم توو چشم می شم، اصلا نمی تونم بهش نگاه کنم و کلمه های قشنگ و عاشقانه ای که توو ذهنم دارم رو بهش بگم. حرف های دیگه رو زیاد می شه زد اما راستش من هنوز بلد نیستم احساساتم رو بروز بدم. حتی وقتی یکی سوپرایزم می کنه یا بهم کادو می ده نمی دونم چی باید بگم، فکر می کنم زدن یه لبخند و گفتنِ "مرسی قشنگه، خوش حالم کردی " مناسب باشه. من نمی تونم مثل بقیه بالا و پایین بپرم و داد بزنم عاشقتم، یا توی جمع، وقتی پس از مدت ها دیدمش، بپرم سمتش و محکم بغلش کنم. یا حتی نمی تونم وقتی توی خیابون با یکی دیگه می بینمش برم جلو و یقه ی طرف رو بگیرم و داد و بی داد کنم، من فقط بلدم نگاهشون کنم و بعد یه جوری که منو نبینن از کنارشون آهسته رد شم. من خیلی بی احساسم، جوری که یادمه وقتی کوچیک تر بودم هیچ وقت بعد از اتمام سال تحصیلی دلم برای رفیق هام تنگ نشد و وقتی دوباره سال تحصیلی جدید شروع شد از دیدنشون ذوق نکردم. جدیدا فهمیدم اصلا من دلم برای رفیق هام تنگ نمی شه. من زیادی سردم، شاید واسه اینه که همیشه همه چیو توی خودم می ریزم و آتیشم رو درون خودم نگه می دارم...انگار بروز یک سری واکنش ها برام ممنوع شده. من حتی گفتنِ "عزیزم" رو به زور توی مکالمه هام جا می دم. شاید خیلی جاها نوشته باشم براش می میرم و شاید هم یک زمان واقعا این کار رو کردم، بدون اینکه روزی بتونم به زبونم بیارمش. یا شاید وقتی تنها شدیم یک هو آروم بغلش کنم، اما هیچوقت نتونم بهش بگم بیا بغلم. انگار گفتن این کلمه ها جلوی اون برام ممنوع شده. نه اینکه اون ممنوع کرده باشه، چون شاید اون واقعا خوش حال شه از اینکه جلوش بشینم و مدام ازش تعریف کنم و بگم چقدر عاشقشم. من از وقتی یادم میاد فقط بی صدا گریه کردن و خندیدن رو بلد بودم، بدون هیچ ذوق و هیجانی. نمی دونم کی و کجا من اینطوری شدم. من از این ها هم حتی بدتر بودم! تا اینکه اون از راه رسید و آتیش درونم رو روشن کرد، اما بیرونم...وقتی اون اومد، من شکل گرفته بودم، زندگی همچین چیزی از من ساخته بود. درسته که از درون می سوختم اما بیرونم هنوزم خاموش و سرد بود. فهمیدم دیگه دیر شده! و اینو وقتی فهمیدم که دیدم خاکستراشو باد داره با خودش می بره...
#Shadi
.
۱۱.۶k
۲۳ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.