ملکه قلب یخیم(پارت 16)

ارسلان:دیانا درو باز میکنی
دیانا:فقد گریه میکردم چون بچه رو از دست داده بودم
ارسلان:دیانا
دیانا:ارسلان
ارسلان:جونم
دیانا:بچم
ارسلان:بچه چی
دیانا :بچه سقت شد(با گریه)
ارسلان:دیانا میای بیرون
دیانا:نه نه نه من بچمو می‌خوام(با گریه)
ارسلان:عشقم دارم بهت میگم در رو باز کن
نیکا:بزار آلان خودم میارمش بیرون
دیانا:نمیخوامم
نیکا:بیا بیرون
ارسلان:ولش کن بزار راحت باشه خودشو خالی کنه میاد تو برو بچه ها دیگه دارن میرن
نیکا:باشه
نیکا:من بمونم
ارسلان:نه اگه لازم شد زنگ میزنم
نیکا:باشه پس فعلا
دیانا:دیگه اومدم بیرون
ارسلان:عشقم
دیانا:ار ،ارسلان بچ،بچمم(با گریه)
ارسلان:اشکال نداره بیا بغلم
دیانا:بچ ،بچممم رو میخوام(با گریه)
ارسلان:دارم میگم اشکال نداره
دیانا:چیو اشکال نداره ارسلانن دارم میگم بچه ام رو از دست دادم
ارسلان:باشه(دیگه چیزی بهش نگفتم و فقد صورتش رو شستم و بهش آب دادم)
دیانا:بریم خونه (با ناراحتی)
ارسلان:باشه
دیانا:رفتیم خونه و رفتم تو اتاقم و خوابیدم
ارسلان:دیانا خوابید و منم سر کاناپه بودم و تو گوشی می چرخیدم و از فشار زیاد فقد دندون هامو به هم میسابیدم
دیانا:بیدار شدم و رفتم پیش ارسلان
ارسلان:دیانا بیدار شدی؟
دیانا:آره
ارسلان:چیزی میخوری
دیانا:نه ،ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا:زنگ میزنی نیکا بیاد پیشم
ارسلان:خب الان دیر موقه است فک نکنم مامانش بزاره
دیانا:ولی من می‌خوام یکی پیشم باشه
ارسلان:خب من که پیشتم
دیانا:نه یکی که منو درک کنه
ارسلان:منظورش رو گرفتم
ارسلان:زنگ بزنم به آتوسا
دیانا:نه نمی‌خواد
ارسلان:پس چیکار کنیم
دیانا:دوست دارم برم شمال
ارسلان:ولی الان ساعت 5 صبحه
دیانا:خب
ارسلان:کسی نیست که باهاش بریم
دیانا:خب ما میریم و وقتی رسیدیم می‌خوابیم بیدار شدیم میگیم بچه ها بیان
ارسلان:اوکی پس وسایلتو جمع کن
دیانا:باشه
ارسلان:جمع کردی
دیانا:آره


#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
دیدگاه ها (۱۳)

در یک دقیقه

حمایت

ملکه قلب یخیم (پارت 15)

معتاد های رمان های من بیان

می خوام رک باشم اوکی شاید تقریبا یه ماه گذشته از وقتی که پار...

رمان بغلی من پارت ۷۷... فردا ...دیانا: با صدای گوشیم چشامو ب...

سناریو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط