پارت
_ پارت ۲ _ ☆~ ~☆
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
+صدای پر انرژی ولی آروم از کنارم گذشت. لرزشی به دلم نشست.. عجیب بود . سرم را بر گردوندم که نگاهی به فردی که رد شد بیندازم... پسری با لپ های پف کرده.، موهای مشکی بهم ریخته که روی صورتش بودن چشمای همانند کهکشان.. ، خجالت کشیده بود به کسی نگاه نمیکرد و رفت کنار دیوار اون ور ردیف میز های اول نشست . لینو برایش عجیب نبود که اون هم مثل بقیه دوست دارد صندلی جلو بنشیند ولی برایش جالب بود ، اون چهره برایش جالب بود و همینطور..کمی زیبا ، آن شخص ، دلش میخواست بیشتر در موردش بدوند ولی میدانست که از آن آدم بدش می آید، او با اینکه حتی اسمش را نمیدانستم حس بدی بهش میداد و درونش به او میگفت که او هم مثل بقیه است یک پسر که به دنبال توجه است. توی پر قو بزرگ شده. چیزی از دنیای بیرون نمیداند و فقط دنبال خود نمایی هست . ولی هنوز داشت به پسرک نگاه میکرد انگار..انگار نمیتوانست چشم از او بردارد، پسرک وقتی که نشست بغل دستی سمج اش که لینو میشناختش از همان اول شروع به حرف زدن با آن کرد ، بعد از دقایقی باهم دوست شدن زیر لب خندیدم و گفتم" یعنی به همین راحتی؟" سرم را دوباره روی میز گزاشتم معلم اسامی را خوند تا حضور و غیاب کند دلم میخواست بدانم اسم آن پسرک تازه وارد چیست بعد دقایقی معلم با صدای رسا گفت :هان جیسونگ و پسرک دستش را بالا آورد.. بعد مدت ها منتظر بودن جا خوردم .. اسم قشنگی داشت هان جیسونگ.. ، به دل مینشست ولی .. برایم مهم نبود ، به من ربطی نداشت.
*بعد زنگ *
+صدای زنگ حس بدی بهم داد حس تنفر حس تنهایی .. درسته از شر درس خلاص شدم ولی .. توی زنگ تفریح ها همیشه تنهام گوشه حیاط مینشینم و به دیگران نگاه میکنم به دوستی ها به حرف ها به خنده ها ... اینبار هم همین کار را کردم ، حتی آن پسرک کوچولو که اسمش هان بود را با فلیکس بغل دستی سمج اش دیدم .. حتی اون دو نفر هم روز اولی باهم دوست شدن . حرصم در آمد ، بغضی گلویم را پر کرد غذایی که در دستم بود را در داخل ظرفش گزاشتم و به تندی به سمت کلاس دوییدم .. نمیتوانستم بزارم بغضم بشکند .
+روز ها گذشت ... هیچ کاری نمیکردم تنها تفریحم در مدرسه تماشا کردن کار های آن پسر بود .. احمق بازی هایش و تماشا کردن آن اتفاق ها در مدرسه که برایش می افتاد .. مثلا از نگاه کردن بهش فهمیدم که زیادی دنبال توجه هست حتی توی روز سوم مدرسه یک دوست جدید پیدا کرد ... خوشگل مدرسه اومد بهش گفت که بیا باهم بیشتر آشنا شیم ... خنده دار بود ، خوشگل مدرسه و سمج مدرسه باهاش دوست شده بودن ولی جالبیش اینجا بود که خوشگل کلاس یعنی هیونجین و فلیکس زیاد باهم خوب نبودن و فقط به خاطر هان باهم راه میومدن .. البته دعوا هایی هم داشتن .. زیاد باهم دعوا میکردن سر چیز های مسخره ای.. مثل اینکه هان به هر دوشون به طور مساوی توجه نمیکنه یا اینکه با هر دوشون وقت نمیگذارند واقعا همشون یه پا بچن .. این دعوا ها به من ربطی نداشت ، تا وقتی که .....
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
+صدای پر انرژی ولی آروم از کنارم گذشت. لرزشی به دلم نشست.. عجیب بود . سرم را بر گردوندم که نگاهی به فردی که رد شد بیندازم... پسری با لپ های پف کرده.، موهای مشکی بهم ریخته که روی صورتش بودن چشمای همانند کهکشان.. ، خجالت کشیده بود به کسی نگاه نمیکرد و رفت کنار دیوار اون ور ردیف میز های اول نشست . لینو برایش عجیب نبود که اون هم مثل بقیه دوست دارد صندلی جلو بنشیند ولی برایش جالب بود ، اون چهره برایش جالب بود و همینطور..کمی زیبا ، آن شخص ، دلش میخواست بیشتر در موردش بدوند ولی میدانست که از آن آدم بدش می آید، او با اینکه حتی اسمش را نمیدانستم حس بدی بهش میداد و درونش به او میگفت که او هم مثل بقیه است یک پسر که به دنبال توجه است. توی پر قو بزرگ شده. چیزی از دنیای بیرون نمیداند و فقط دنبال خود نمایی هست . ولی هنوز داشت به پسرک نگاه میکرد انگار..انگار نمیتوانست چشم از او بردارد، پسرک وقتی که نشست بغل دستی سمج اش که لینو میشناختش از همان اول شروع به حرف زدن با آن کرد ، بعد از دقایقی باهم دوست شدن زیر لب خندیدم و گفتم" یعنی به همین راحتی؟" سرم را دوباره روی میز گزاشتم معلم اسامی را خوند تا حضور و غیاب کند دلم میخواست بدانم اسم آن پسرک تازه وارد چیست بعد دقایقی معلم با صدای رسا گفت :هان جیسونگ و پسرک دستش را بالا آورد.. بعد مدت ها منتظر بودن جا خوردم .. اسم قشنگی داشت هان جیسونگ.. ، به دل مینشست ولی .. برایم مهم نبود ، به من ربطی نداشت.
*بعد زنگ *
+صدای زنگ حس بدی بهم داد حس تنفر حس تنهایی .. درسته از شر درس خلاص شدم ولی .. توی زنگ تفریح ها همیشه تنهام گوشه حیاط مینشینم و به دیگران نگاه میکنم به دوستی ها به حرف ها به خنده ها ... اینبار هم همین کار را کردم ، حتی آن پسرک کوچولو که اسمش هان بود را با فلیکس بغل دستی سمج اش دیدم .. حتی اون دو نفر هم روز اولی باهم دوست شدن . حرصم در آمد ، بغضی گلویم را پر کرد غذایی که در دستم بود را در داخل ظرفش گزاشتم و به تندی به سمت کلاس دوییدم .. نمیتوانستم بزارم بغضم بشکند .
+روز ها گذشت ... هیچ کاری نمیکردم تنها تفریحم در مدرسه تماشا کردن کار های آن پسر بود .. احمق بازی هایش و تماشا کردن آن اتفاق ها در مدرسه که برایش می افتاد .. مثلا از نگاه کردن بهش فهمیدم که زیادی دنبال توجه هست حتی توی روز سوم مدرسه یک دوست جدید پیدا کرد ... خوشگل مدرسه اومد بهش گفت که بیا باهم بیشتر آشنا شیم ... خنده دار بود ، خوشگل مدرسه و سمج مدرسه باهاش دوست شده بودن ولی جالبیش اینجا بود که خوشگل کلاس یعنی هیونجین و فلیکس زیاد باهم خوب نبودن و فقط به خاطر هان باهم راه میومدن .. البته دعوا هایی هم داشتن .. زیاد باهم دعوا میکردن سر چیز های مسخره ای.. مثل اینکه هان به هر دوشون به طور مساوی توجه نمیکنه یا اینکه با هر دوشون وقت نمیگذارند واقعا همشون یه پا بچن .. این دعوا ها به من ربطی نداشت ، تا وقتی که .....
- ۱.۷k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط