پارت
_ پارت ۳ _ ☆~ ~☆
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
تا وقتی که....
یکی از دعوا هاشون باعث شد زندگی من تغیر کنه.
+سرم را روی میز گذاشته بودم از خستگی کلاس بوکس دیشبم روی میز ولو شده بودم و حتی زنگ تفریح هم همان طور روی میزم سرم را گذاشتم .
× مثله اینکه زیادی خسته ای ...
+تا صدای هیونجین همون بچه خوشگلی که دوست هان بود رو شنیدم از روز میز بلند شدم اولین باری بود که توی کلاس کسی غیر از معلم باهام حرف میزنه . توجهی بهش نکردم و با لحنی آروم و عصبی گفتم :( کارت رو بگو و برو ! )
×باشه حالا نیاز نیست انقدر سرد باشی .. البته ازت بعید نیست.. همیشه همینطوری ای؟
جوابی به سوال مزخرفش ندادم.
صندلی را کنار زد و کنار لینو نشست چشمانش را بست و به خودش را کش و قوسی داد با لحنی خسته ولی مشتاق به لینو گفت : میخوام باهات بیشتر آشنا شم ، شاید دوست های خوبی برای هم بشیم .
لینو از حرف های هیونجین خنده اش گرفت و پوزخند عصبی زد.
بعد از دقایقی هیونجین چشمانش را چرخوند و با لحن نا امیدی گفت : باشه باشه .. نمیشه از تو حقیقت رو مخفی کرد ... .میخوام با تو برم تو اکیپ هان و فلیکس رو از هان جدا کنم .. نمیتونم ببینم اون بچه تازه وارد مانع دوستی من و فلیکس شده. و بعد سرش رو نزدیک لینو کرد و گفت: متوجه منظورم میشی دیگه؟ حالا قبول میکنی؟
لینو بعد از شنیدن حقیقتی که خودش هم آن را میدانست قیافه اش آرام شد و با اطمینان گفت:
+ باشه ... قبوله
بر خلاف انتظار هیونجین و خودش دوستی را قبول کرد .. درسته که از هیونجین بدش میآمد ولی نقشه های بزرگی توی سرش داشت و برای آن نقشه های پلید دوستی با هیونجین براش مانند برنده شدن لاتاری بود .
×: این شد یه حرف حساب! همراهم بیا!
هیونجین که داشت از خوشحالی بال در می آورد دست لینو رو گرفت و به سرعت او را کشید و برد سمت میز هان و فلیکس که نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن .
جلوی میزشون وایستادن ولی هیچکدامشان متوجه آن دو نشدند .
هان پشتش به لینو و هیونجین بود و آن دو را نمیدید فلیکس هم آنقدر غرق حرف زدن با هان بود که دور برش را نمیدید و حواسش به حرف های هان بود .
هیونجین دستش را اروم روی میز کوبید تا حواس آن دوتا کوچولو رو به خودش جلب کنه .
بعد از صدای دست هیونجین هان از جاش پرید و پشتش را نگاه کرد ، وقتی لینو رو با هیونجین دید کپ کرد ، برایش عجیب بود .. هان مینهو رو میشناخت و چند باری دیده بودتش و از مینهو بدش می آمد در ذهن هان ، لینو یک انسان سرد بود که دوست داشت به احساسات دیگران ضربه بزند و آن هارا خورد کند ، و دوست داشت از همه دور باشد تا گنگ به نظر برسد .
هیونجین گلویش را صاف کرد و با صدایی بی احساس گفت : ایشون رو که میشناسین لی مینهو دوست جدید منه میخواستم با شما هم آشنا شه و بتونیم بیاریم توی اکیپمون... نظرتون چیه ؟!
فلیکس از حرف هیونجین جا خورد سریع از جایش بلند شد و به هان اشاره کرد تا او هم بلند شود . دست هیونجین رو گرفت وبا لحن سریعی گفت : (هیونجین .... باید باهم حرف بزنیم ! ) و از کلاس خارج شد .
لینو با هان تنها شد ... حس خیلی معذبی داشتن برای همین هر دو از کلاس خارج شدن و به دنبال هیونجین و فلیکس رفتن ...
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
تا وقتی که....
یکی از دعوا هاشون باعث شد زندگی من تغیر کنه.
+سرم را روی میز گذاشته بودم از خستگی کلاس بوکس دیشبم روی میز ولو شده بودم و حتی زنگ تفریح هم همان طور روی میزم سرم را گذاشتم .
× مثله اینکه زیادی خسته ای ...
+تا صدای هیونجین همون بچه خوشگلی که دوست هان بود رو شنیدم از روز میز بلند شدم اولین باری بود که توی کلاس کسی غیر از معلم باهام حرف میزنه . توجهی بهش نکردم و با لحنی آروم و عصبی گفتم :( کارت رو بگو و برو ! )
×باشه حالا نیاز نیست انقدر سرد باشی .. البته ازت بعید نیست.. همیشه همینطوری ای؟
جوابی به سوال مزخرفش ندادم.
صندلی را کنار زد و کنار لینو نشست چشمانش را بست و به خودش را کش و قوسی داد با لحنی خسته ولی مشتاق به لینو گفت : میخوام باهات بیشتر آشنا شم ، شاید دوست های خوبی برای هم بشیم .
لینو از حرف های هیونجین خنده اش گرفت و پوزخند عصبی زد.
بعد از دقایقی هیونجین چشمانش را چرخوند و با لحن نا امیدی گفت : باشه باشه .. نمیشه از تو حقیقت رو مخفی کرد ... .میخوام با تو برم تو اکیپ هان و فلیکس رو از هان جدا کنم .. نمیتونم ببینم اون بچه تازه وارد مانع دوستی من و فلیکس شده. و بعد سرش رو نزدیک لینو کرد و گفت: متوجه منظورم میشی دیگه؟ حالا قبول میکنی؟
لینو بعد از شنیدن حقیقتی که خودش هم آن را میدانست قیافه اش آرام شد و با اطمینان گفت:
+ باشه ... قبوله
بر خلاف انتظار هیونجین و خودش دوستی را قبول کرد .. درسته که از هیونجین بدش میآمد ولی نقشه های بزرگی توی سرش داشت و برای آن نقشه های پلید دوستی با هیونجین براش مانند برنده شدن لاتاری بود .
×: این شد یه حرف حساب! همراهم بیا!
هیونجین که داشت از خوشحالی بال در می آورد دست لینو رو گرفت و به سرعت او را کشید و برد سمت میز هان و فلیکس که نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن .
جلوی میزشون وایستادن ولی هیچکدامشان متوجه آن دو نشدند .
هان پشتش به لینو و هیونجین بود و آن دو را نمیدید فلیکس هم آنقدر غرق حرف زدن با هان بود که دور برش را نمیدید و حواسش به حرف های هان بود .
هیونجین دستش را اروم روی میز کوبید تا حواس آن دوتا کوچولو رو به خودش جلب کنه .
بعد از صدای دست هیونجین هان از جاش پرید و پشتش را نگاه کرد ، وقتی لینو رو با هیونجین دید کپ کرد ، برایش عجیب بود .. هان مینهو رو میشناخت و چند باری دیده بودتش و از مینهو بدش می آمد در ذهن هان ، لینو یک انسان سرد بود که دوست داشت به احساسات دیگران ضربه بزند و آن هارا خورد کند ، و دوست داشت از همه دور باشد تا گنگ به نظر برسد .
هیونجین گلویش را صاف کرد و با صدایی بی احساس گفت : ایشون رو که میشناسین لی مینهو دوست جدید منه میخواستم با شما هم آشنا شه و بتونیم بیاریم توی اکیپمون... نظرتون چیه ؟!
فلیکس از حرف هیونجین جا خورد سریع از جایش بلند شد و به هان اشاره کرد تا او هم بلند شود . دست هیونجین رو گرفت وبا لحن سریعی گفت : (هیونجین .... باید باهم حرف بزنیم ! ) و از کلاس خارج شد .
لینو با هان تنها شد ... حس خیلی معذبی داشتن برای همین هر دو از کلاس خارج شدن و به دنبال هیونجین و فلیکس رفتن ...
- ۲.۳k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط