اتش سنگینی بود بچه ها به زحمت او را به سمت قبله کشیدند
اتش سنگینی بود ، بچه ها به زحمت او را به سمت قبله کشیدند .
از درد به خود می پیچید و خون از سر و رویش می ریخت .
با صدای ضعیفی گفت :
" بچه ها برید .. برید جلو .. اونی که منتظرش بودم میخواد بیاد .. میخوام اونو ببینم .. "
همخ رفتند .. زیر آتش سنگین با معشوق تنها ماند ..
از درد به خود می پیچید و خون از سر و رویش می ریخت .
با صدای ضعیفی گفت :
" بچه ها برید .. برید جلو .. اونی که منتظرش بودم میخواد بیاد .. میخوام اونو ببینم .. "
همخ رفتند .. زیر آتش سنگین با معشوق تنها ماند ..
- ۳۰۶
- ۰۴ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط