اتش سنگینی بود بچه ها به زحمت او را به سمت قبله کشیدند

اتش سنگینی بود ، بچه ها به زحمت او را به سمت قبله کشیدند .

از درد به خود می پیچید و خون از سر و رویش می ریخت .

با صدای ضعیفی گفت :
" بچه ها برید .. برید جلو .. اونی که منتظرش بودم میخواد بیاد .. میخوام اونو ببینم .. "

همخ رفتند .. زیر آتش سنگین با معشوق تنها ماند ..
دیدگاه ها (۱)

بعد از مادری، شغل جدیدی پیدا کرده ام؛راهش کمی دور است اما خد...

التماس دعا....😞 😞 😞

برادرم عبدالله ، همیشه لباس های ساده می پوشید .تمیز و مرتب ب...

‌«صدای ترانه»با داداشش رفته بود خونه همسایهرادیو روشن بود و ...

پارت : ۳۷

پارت : ۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط